
از نگاه زیبات ممنونم پریزاد 🌷 لایک یادت نره شاپرک 🧚♀️ راستی به ناظر عزیزمونم ۷۵۰ امتیاز میدم کیوتی 🦄 راستی یادت نره کامنت بزاری ماه! 🌛 با کامتتا و لایکای زیباتون بهم انرژی بدید! ❤️🌹

خب سلام! 🌙 بالا رو بخون پریزاد 🌷 راستی تا نتیجه برید چالش داریم 🙂

𝓽𝓱𝓮 𝓵𝓸𝓼𝓽 𝓰𝓲𝓻𝓵 :مردی کهن سال که در صدر میز ها نشسته بود از جای خویش برخاست و لب از لب برداشت و سخن گفتن را آغاز نمود : اِهِم... حالا که همه سیر شدید و رفع عطش کردید میخوام چند کلمه ای براتون صحبت کنم. چند نکته ای است که باید قبل از شروع ترم متذکر بشم. خب... قبل اینها من مدیر این مدرسه هستم آلبوس پرسیوال برایان ولفریک دامبلدور» پرفسور دامبلدور بر روی اسمش که گویا طولانی ترین اسمی بود که جنا تاکنون پس از نام مربی کلاس تربیت بدنی سال پیشش که «لیا جونیور الیزابت هافکرک» نام داشت، شنیده بود؛ تاکید خاصی نمود و ادامه داد : و خب میرسیم به نکاتی برای سال اولی ها رفتن به جنگل اکیدا ممنوع بنا براین هرگونه تخلف در این مورد دیده بشه متاسفانه مجبور به کسر امتیاز میشیم»

پرفسورِ پیر اندکی مکث را چاشنی سخن خویش نمود و آبی میل کرد، او پس از نوشیدن قطره ی اخر آب ادامه داد : و سرایدار مدرسمون آقای فیلچ به من گفته اند که بهتون اخطار بدم اگر نمیخواهید به طور وح. شتناکی ک.. شته شید به طبقه سوم این قلعه سر نزنید! «ناظر جونم؟ 🥺»» جنا از کودکی قوه ی تخیل فوق العاده داشت که گاهی اوقات برایش مشکل دار نیز میشد، او در ان لحظه با خود به طبقه ی سوم فکر نمود! از خود میبرسید :چه چیزی طبقه سوم را آنچنان ممنوع نموده است؟ در طبقه سوم چه چیزی پنهان است؟! او در همین افکار بود که دراکو، پسرک یازده ساله کنار او با سخنش اورا از افکاراتش بیرون اورد : وای چه جاییی ممکنه باشه؟!.... البته منکه نترسیدم مگه اص... اصلا ترس داره تو ترسیدی.؟ »

جنا مطمئن بود که او دارد بلوف میزند زیرا از سخنش معلوم بود اما لبخندی به او زد و گفت :باشه» دخترکی که در ان طرف دراکو نشسته بود رو به جنا گفت :سلام... اممم... خب من ربکا مالفوی هستم!» جنا گفت :اهوم، خوشبختم ربکا، منم جنا وویماس هستم» دراکو معرفی کرد : ربکا دختر عموی منه» ربکا لبخندی را مهمان چشمان جنا کرد و با تکان دادن صورتش حرف دراکو را تایید نمود. جنا حرفی نزد بنا براین لبخند ربکا را با لبخندی پاسخ داد..... ________(دخمه ی اسنیپ) ________ از زبان جنا : فضای کوچک و دنج، پاتیل های مشکی رنگ و رو رفته، صندلی های کوچک و مشکی به دخمه ی کوچک پرفسور اسنیپ، سرپرست گروه اسلیترین، زندگی می بخشید! صندلی های لق نیز به فضای ساکت ان کلاس صدا میبخشید. در، ان دخمه ی دل گرفته اما زیبا با ضربه ای محکم باز شد. مردی سرتاسر سیاه پوش با موهای مشکی رنگِ روغنی مانندی با سرعت وارد کلاس شد، او با لحنی سریع و اما در کمال آرامش گفت : در کلاس من کسی بی اختیار چوبشو تکون نمیده و حرفی رو بی اجازه بر زبون نمیاره، متوجه شدید؟ »

کسی پاسخی نداد، اما باز ان مرد سیاه پوش ادامه داد : خوبه» و نیز خودرا به سمت میز خویش سوق داد. و دست های خودرا در هم گره زد و دوباره شروع به سخن گفتن کرد : من میتونم بهتون یاد بدم که چطور شهرت و جاه طلبی را در یک شیشه حبس کنید و به همراه افتخار دم کنید تا جلوی غرورتون رو بگیره» و حرف خودرا قط نمود و به پسرکی که در روز اول در کنار جنا ایستاده بود کرد و گفت : اما خب، گویا بعضی ها آنچنان عرق در شهرت و محبوبیت شده اند که نیازی به گوش دادن به کلاس درس ندارند.» هرماینی دختری بود که در کنار پسرک نشسته بود، برای مطلع شدن ان پسر به شانه اش ضربه ای زد. پرفسور سیاه پوش ادامه داد : کسر پنج امتیاز از گریفیندور چراکه حواس همگروهیشون به کلاس درس... نبود»

از نگاه زیبات ممنونم پریزاد 🌷 راستی این پارت یکم برای روند داستان و معرفی بعضی از کاراکتر هایی که متعلق به کاربران هستند و هنوز داخل داستان نیومدند بود، پس منتظر پارت های بعد هم باشید! راستی تا نتیجه برید چالش داریم 🙂
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!