
پارت اول _! 🌙 🌹 اگر از بلندای آسمان بترسی نمیتوانی بر ماه سلطنت کنی! 🌙 🌹 ناظر رد نکن به ناظر عزیزی که تستمو بررسی کنه ۷۵۰ امتیاز میدم! 🌙 🌹 حمایت فراموش نشه! 🌙 🌹

#مقدمه چشمانم را باز کردم، خاک جلوی دید کاملم را گرفته بود با دستانم آنها را مالش دادم. در یک ایستگاه بودم که مملو از جمعیت بود؛ ساعت روی دیوار نشان دهنده ی این بود که ساعت ۱۰:۴٠ دقیقه است. همه کودکان، نوجوانان و جوانان چرخ دستی هایی داشتن که در انها چمدان هایشان و قفسی برای نگهداری از حیوان به چشم میخورد. بله، ایستگاه گرینگوتز! در کنار وسایل خویش که شامل یک چرخ دستی مشکی، زنگ زده، یک چمدان و آکواریومی که در ان یک مار نگهداری میشد ایستاده بودم. همیشه منتظر این چنین لحظه ای بودم، تمام لحظات عمرم را اگاهانه از اینکه از افرادی که دورم را گرفته بودند با استعدادتر بودم، گذراندم؛ بی اختیار لبخندی بر پهنای صورت بر چهره ام نمایان شد.

به ساعت نگاهی انداختم(10:55) دقیقه بود واو! گویا آنقدر غرق تماشای آرم هاگوارتز بر کنار تابلوی نه و سه چهارم شده بودم که زمان از دستم رفته بود. ________________________(در قطار) __________________ باورم نمیشد چطور ممکن بود انقدر دیر وارد قطار شوم که تمام کوپه ها سرتاسر پر شود گویا باید کنا پنجره بایستم. کوپه ی شماره یک؟ نه جالیه خاله نداریم. کوپه ی شماره دو؟ نه متاسفم. کوپه شماره ی سه؟ نه جا نیست. ..... و بلاخره کوپه ی شماره هجدهم یک جای خالی داشت. در آن کوپه کمی لق میزد. +ببخشید جای خالی دارید، بقیه... خب پرن» دخترکی از جای خویش برخاست و به سوی من و ان در لق شده امد و گفت : از دیدنت خوشحالم، البته که جا هست میتونی کنار من بشینی» +متشکرم» موهای ان دختر نسبتاً کوتاه، مصری و خرمایی رنگ بود. چشمانش به زیبایی طبیعت و درختانش، قهوه ای رنگ بود.

رو به روی دخترک نشسته بودم. گویا او در ان کوپه تنها بود. برای چند لحظه سکوت قدرتمندی بر فضا حکمرانی می کرد. اما گویا دخترک قدرتمند تر از ان سکوت بود زیرا اورا شکست و شروع به سخن گفتن کرد : اسم من لورونا س لورونا هیفیلد خوشحال میشم اسمتو بهم بگی» لورونا؟ چه اسم زیبایی! لب از لب برداشتم و با صدای تقریبا اهسته ای به او پاسخ دادم : من جنا هستم، جنا وویماس» لورونا لبخندی را مهمان رخ خویش نمود و گفت :اوه چه اسم جالبی خوشبختم، جنا!» لبخند سرتاسر مهر و شادی اورا با لبخند رنگ و رو رفته ی بی روحی پاسخ دادم و سرم را بر روی شیشه کوپه گذاشتم و به فضای بیرون چشم دوختم!

در افکاراتم خواهر بزرگترم جودی و برادر کوچکم جک را که در دنیای ماگل ها اسیر شده بودند و راهی به دنیای معرکه ای که کمی بعد به ان میرسیدم نداشتن تصور نمودم. از بین ما سه نفر تنها برای من نامه ی هاگوارتز امده بود. میدانم افکارم خودپسندانه و مغرورانه شده است؛ اما اکنون من در کوپه ی هجدهم قطاری نشسته ام که مرا به دنیایی فراتر از دنیای ماگل ها میبرد؛ دنیایی ورای اسکاتلند. مدرسه ای پیشرفته تر از مدرسه ای که من سال پیش در ان درس می اموختم؛ مدرسه ی علوم و فنون جادوگری "هاگوارتز".
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!