
ترم سوم شروع شده و سیریوس بلک برگشته

از زبان ماریا: تو خواب نازم فرو رفته بودم که اسنیپ داد زد:ماریا! بیدار شو باید برید سرسرا) منم بلند شدمو ردامو پوشیدمو رفتم سرسرا، هارلی:اوه ماریا چه دیر اومدیا (فکت:هارلی، لورا، لوروویا،ویولت،دراکو،ماریا تو هاگوارتز مونده بودن و ویولت هی میگه میزد که چقدر شما رو مخید😑😐)) ماریا:آره خواب موندم) یهو حواسمون جمع شد که دامبلدور داره سخنرانی میکنه، و بعد مشغول خوردن شدیم و کمی بعد با اسلیترین کلاس تاریخچه ی جادو داشتیم،(کلاس تاریخچه ی جادو) وقتی وارد کلاس شدم همجا پر بود حتا لورا هم کنار هارلی نشسته بود و آستوریا روی تک صندلی نشسته بود و من متوجه شدم فقط کنار کلی جا خالیه پس نشستم البته چنان احساس خوبی به کلی نداشتم، خب حالا ما فامیل بودیمو کلی دختر داییمه(پ ن:یاد آوری کنیم که مادر ماریا خواهر دلدیه) ولی اون دختر لرد سیاهه، دارک لرد! خب عادیه که احساس بدی داشته باشم ولی از یه طرف اون یکی از بهترین دوستامه و من بهش اعتماد دارم.*ماریا ناخداگاه از کلی فاصله گرفت* کلی:تو هم میترسی ماریا؟تو که منو خوب میشناسی:)ماریا:من کاملا بهت اعتماد دارم کلی) کلی:..امیدوارم...)

خلاصه امروز تمام شد(خوابگاه ماریا) روی تخت آبی فیروزه ایم دراز کشیده بودم، هارلی مدام برتی بات های مختلفیو میزاشت تو دهنش، هارلی:اههههه چه بدمزه،مزه ی جوراب سرخ شده میده!) با خنده گفتم: باید این طمعو میخوردی تا انقدر برتی بات نخوری) آستوریا:راس میگه) و همه زدیم زیر خنده،(فردا) صبح با صدای میو میوی گربم بیدار شدم، گربمو گذاشتم کنارو ردامو پوشیدمو به سمت کلاس پیشگویی با گریفیندور هجوم آورد، وقتی رسیدیم استاد: در این کلاس با هنر قدیمی و اصیل پیشگویی آشنا میشید،راستی من پرفسور تریلانیم و امروز درسمون فال قهوس) منو آستوریا و لوروویا(چون هارلی این ترم این درسو ورنداشته بود) لیوانای همو ورداشتیم،آستوریا که مال من دستش بود میگه:که اژدها میبینم که داره به ی دختر کمک میکنه و ی پروانه که داره به سمتشون میره(پ ن :راهنمایی دراکو یعنی اژدها و ولدمورت یعنی پروانه ی ...) پرفسور به سمتمون میاد و میگه:فنجونو بده،اوهههه نه دخترکم نه من نحسی میبینم انگار سرنوشت خوبی در انتظارت نیست) منم گفتم:ولی...من توی این لیوان فقط تفاله ی قهوه میبینم😐) تریلانی:اوه عزیزکم تو این استعدادو نداریو هیچوقت در کارات موفق نمیشی چون زود قضاوت میکنی) منم با عصبانیت کلاسو ترک کردم، زنیکه ی شارلاتان! با خودش چی فکر کرد😑)

هیپوگریف) خب بعد این کلاس حیوانات جادویی داریم که البته تو جنگله(پ ن :حوصله ی هاگریدو ندارم کلا پس این کلاسو میپریم) بعد اتمام کلاس به غذاخوری رفتیم و یکم غذاخوردیم، هارلی:قبول داری کلاس چرتی بود؟) گفتم:خیلی) آستوریا:شایعاتو راجب کلی شنیدی؟) ماریا:چیو؟) لورا:میگن اسمشو نبر برگشته و کلی بهش کمک میکنه،میگن که سیریوس بلک باهاش مخیافه نامه نگاری میکنه)ماریا:من دارم میگم راجب سیریوس بلک اشتباه میکنید و تو میگی کلی؟) هارلی:بلک فقط یه جانیه مثل فامیلاش(و به دارلین و دارلا نگاه میکنه) ماریا: اشتباه میکنی(و به لوروویا و کارینا نگاه میکنه) *هارلی میفهمه که لور و کارینا هم بلکن و میگه*:حالا فامیلاش نه ولی خودش چرا)ماریا:واسه بلک پاپوش دوختن)هارلی:تو از کجا میدونی؟) ماریا:بلک دوست پدرم بود)هارلی:و پدرت به اسمشو نبر وفادار نبود؟*متوجه حرفش میشه*)ماریا:میدونی هارلی،زندگی یه وقتایی آدمو مجبور به کاری میکنه که نمی خواد) (یک ساعت بعد کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه با گریفیندور) پرفسور لوپین خیلی استاد باحالیه و امروز با درسی به نام بوگارت آشنا میشیم اول نویل رفت بوگارتش پرفسور اسنیپ بود :\بعدش رون رفت بوگارتش عنکبوت بود بعد هری رفتو... بعد هارلی رفت بوگارتش خب ولدمورت بود و لوپین سریع اومد جلوش، بعد لوروویا رفت بوگارتش چند تا جادوگر(خانوادش😢البته خانواده که نه بلک هایی که بعد آزکابان سیریوس بزرگس کردن) بودن بعد پرفسور گفت: ماریا!تو بیا)

من جلو رفتم و پرفسور کمدو باز کرد،تنها چیزی که ازش بیرون اومد خودم بودم!خودم بودم که ردای اسلیترین تنم بود اون ماریای اسلیترینی سریع منو خلع صلاح کرد، من دستاشو گرفتم و حلش دادم و پرفسور سریع ماریا ی دو رو داخل کمد گذاشتو گفت:چه بوگارت عجیبی ماریا!برای امروز بسه)و همه به فضای بیرونی هاگوارتز رفتیم تا به هاگزمید بریم، مک گونگال سخنرانی کرد، ماریا نزدیک مک گونگال شدو گفت:اممم من اینو به کی بدم که امضا کنه؟)مک گونگال: پیش کی زندگی میکنی ماریا؟)گفتم:پرفسور اسنیپ ولی متاسفانه اون اینو حتی برای دختر خودشم امضا نکرد چون میگه کار چرتیه) مک گونگال:متاسفم لسترنج)*و رفت*منم با ناراحتی به داخل سرسرا رفتم تنها....هانا!هانااا تو اینجا چیکار میکنی؟) هانا:رضایت نامه ندارم)ماریا:هعی)هانا:ولی حسابی برتی باتز و نوشیدنی کره ای دارم)ماریا:هوراا)*و خود را با برتی باتز خفه کردند*
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد؟🥹❤️
منتشر نمیشه😢
شاید بیوفته واسه بعد امتحانا
چرا پارت جدید نمی دی؟ 🥺
فقط سه روز شده که
بعدشم باید بعد امتحانا بزارم چون الان یکی که گذاشتم رو شو
اها باشه مرسی💛
۸۱ بازدید زدم برات
آتریسا گرنجر یادت نره
توپ تانک فشفشه لطفا پارت بعد منتشر شه🥹🥹
کلی بازدید زدم و لایک کردم قشنگم🥹💚💚
کارینا رو یادت نره هاا🥲💞
اوک
💜💜💜
خیلی خوب بودددد
ممنونن
با این اکانتم هم لایک کردم و بازدید زدم
هانا لوپین چرا نرفت هاگوارتز؟بنظرم چون میخواسته پیش هری باشه یا روی مهارت تغییر شکل گرگش کار کنه...
هارلی هم گرگینه اس🥹
عررر
از داستانم حمایت میکنید 🌷
اسمش دخترک گمشده اس 🌾
عالی بود ❤️
با اون یکی اکانتم هم لایک کردم و کامنت گزاشتم(؛
مثل همیشه فوقولعاده بوددد