
اهم اهم مغزم دچار منحرفی گشته:/خب بلاخرع این رمان تموم شد روزی ی پارت میزارم ک سریع تر لود شع:)گایز ایدی لایکیم هم میزارم ته داستان اونجا سریع تر میزارم اونجا پارت های ۵و۶و۷و۸ رو گذاشتم دوس داشتید فالو هم کنید:)
روز از نو روزی از نو بیدار شدم بعد دانشگاه ، کار ، کار ، خواب چند روزی همینجور گذشت که دوباره یونگیو دیدم ......تو کافه ....نامجون نبود ینی نمیدونه اینجاس به یونا گفتم که بره منو رو بده بهش ، یونا هم که از همه چیز خبر داشت منو رو برد و بهش داد " بفرمایید" " بگو ا/ت بیاد بده بهم" " " ا/ت سرش شلوغه بگید چی میل دارید" " میخام به اون بگم چی میخام" " اقای محترم گفتم سرشون شلوغه اگه نمیخایید بفرمایید" " پس رئیستو صدا کن" " اقای محترم.." حرفشو قطع کرد و با صدای نسبتا بلندی گفت "زووود "
یونا با حرص رئیسو اورد پیشش " مشکلی پیش اومده اقا " " شما میدونید من کیم؟....من مین یونگیم ...شوگا" " اها شما اقای مین هستید ، خیلی خوش اومدید ، اینجا رستوران خودتونه" " میدونید که میتونم تو یه دیقه اینجا و تموم گارسونارو بخرم..پس اگه به قول خودتون اینجا رستوران منه میخام خانوم ا/ت شی بهم سرویس بده" " بله حتما چرا که نه" یونا حرصی شده بود ....منم که داشتم گوش میدادم ازون بدتر " اوه یه درخواست دیگ دارم" حتما..بفرمایید" " میخام ا/ت شی برام غذایی که میخام رو درست کنه" " ولی ایشون حق نداره وارد اشپز خونه شه" " پس اینجارو میگیرم که دیگه بتونه وارد شه" حتی رئیسمم حرصی شده بود...منم که داشتم منفجر میشدم...خدا کنه بگه نه من چی درست کنم چجور درست کنم وقتی بلد نیستم بجز رامن
نترسید پول غذا رو دوبرابر حساب میکنم" " باش قبوله" " حالا شد ..ممنون" نهههههههههههههههه " ا/ت شی " "بله قربان" " بیا اینجا.... ایشون هر کاری که گفتن بی چون و چرا انجام میدی فهمیدی؟" " بله قربان" رفتن یونا هم رفت " بشین" نشستم " چرا اومدی اینجا؟...نامجون شی میدونه؟...این کارات چه معنی میده" " هیسسس ... من دیگ حرف میزنم....اول از همه برو دوتا رامن ، گوشت ، کباب، ماهی مرکل کباب شده ، با میگو درست کن بیار بعدش حرف میزنیم" " هه...چی فکر کردی پیش خودت دقیقا" " پاشو کم حرف بزن" واقعا که حالا چه گلی به سرم بگیرممم...هاااااا یافتممممم
بیا بگیر بخور" "چه خوب درست کردی" " فقط بخور و برو" " توام بخور" " نمیخام" " میگم بخور..از هرکدوم دوتا اوردی..حیفه زحمت خودت بوده بخور" " وااااه خیلی خوشمزس میخام همش تو برام غذا درست کنی... اونوقت میتونم تنهایی یه گاو بخورم" پوزخندی زدم " درضمن میدونم اشپز درست کرده نه تو" چه زرنگ نه بابا خوشم اومد سرمو برگردوندم که با چهره اشنایی میخکوب شدم هان ایان بود همون پسر خوشتیپ دانشگاه ... ولی اینجا چیکار میکرد... رفت پیش یونا یکم حرف زدن که یونا به من چندتا اشاره کرد که هیچی ازشون نفهمیدم بجز اومدن هان ایان سمت من....دستمو گرفت و بلندم کرد " با این پسره چیکار داری ا/ت ...هااااااا" توصورتم فریاد زد که از طرف یونگی بی جواب نموند " " به توچه..تو چیکارشی اینجور سرش داد میزنی " دوس دخترمه...اصلا خودت کی و با عشق من چیکار داری؟" غم رو تو چشمای اون پیشی دیدم ولی نتونستم هیچی بگم " ا/ت این دوس پسرته...گفتم این مرتیکه دوس پسرته؟
بازم هیچی نتونستم بگم که دستم از طرف ایان کشیده شد طرف در و نزدیک ماشینش شدیم یونگیم پشت سرمون اومد " بشین تو ماشین امشب خونه خودم میمونی پیش خودم تا ادمت کنم" همین حرف واس منفجر شدن یونگی کافی بود ایان رو برگردوند یه مشت نثارش کرد ،یقشو گرفت و محکم کوبوند رو زمین مشت میزد ...مشت..مشت و تو صورتش فریاد میکشید " غلط کردی میبریش خونه...تو کی هااااا اگه تو واقعا میخایش اون الان اینجا کار میکرد...الان یه ذره غم نباید تو چهرش میبود.." منم که فقط زور میزدم بکشمش عقب که بس کنه " یونگی خواهش میکنم لطفاااااا ولش کن" گوشش بدهکار نبود.. نوبتی هم جاشونو عوض میکردن و همدیگرو کتک میزدن.رفتم عقب و داد زدم " مرگ من ولششش کنننننننننننن"
بالاخره تمومش کرد و بهم نگاه کرد...نتونستم جلو اشکامو بگیرم و همینجور میریختن جلو اومد و خواست بغلم کنه که پسش زدم " فقط بروووو ..تروخدابروووو ..زندگیمو نمیبینی خودش جهنمه تو بدترش نکن فقططط بروووووو دیگه نبینمتتت" باصدای تقریبا بلندی گفتم...که بغضو تو چشماش دیدم " نمیتونم! " بی توجه بهش رفتم سمت ایان " ایانا خوبی؟ سرشو بلند کردم و گذاشتم رو پام ، موهاشو کنار زدم و سعی کردم بلندش کنم چند لحظه بعد برگشتم.....یونگی نبود ، صورتش بد زخمی شده بود.... ایانو بلند کردم و رفتیم تو ماشین " چرا اینکارو کردی؟"
هر هر چی فکر کردی🌝😹🚶🏻♂️اصن مغزم گمراه شده:[اها راصی ببخشید اگه بعضی نقش ها رو بد جلوه دادم برای بهتر شدن داستان مجبور شدم🌝🦾راصی ت لایکی پارت ها رو میزارم ب احتمال زیاد اونجا روزی دو پارت بزارم ID=armyot7bts بوص ب کله هاتون
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ بود نمی دونم چرا توی هر رمانی که از یونگی خوندم رغیب عشقی زیاد داره اخه چرا 💔😟😐
آگوست دی اعظم🌝🤴🏼😂
عالی بود🥺🍫
خیلی خوب بود واقعا 💜💖
دلم برای شوگولات سوخت🥺
اوخی
آخ جووووووننن اومدددد عالییییی بود پرفکتتت
بوس بهت فرزندم