سلامی دوباره، امید وارم از تستم خوشتون بیاد.
اتفاق های مهمی که گذشت: گربه سیاه توسط ابر شرور زخمی شده است،جعبه معجزه گر ها در خطر است، حاک ماث متوجه علاقه دختر کفشدوزکی به پسرش شده، و نقشه ای خطر ناک برای ابر قهرما های ما کشیده، مایورا زخمی شده، حاکماث به ولپینا دستور داده که توهمی از خود و ادرین در ارد و با هم احساسات دختر کفشدوزکی را برانگیزد،تا بتوانند او را شرور کنند، دختر کفشدوزکی نمیداند که گربه سیاه و جعبه معجزه گر ها را نجات دهد یا ادرین را از خطر مرگ.
مایورا: منو با این اسیب دیدگی ول کن حاک ماث من اتفاقی برام نمی یفته. ارباب شرارت واقعی: ولپیما اماده ای؟ولپینا: بله حاک ماث من بی صبرانه منتظر شکست خوردن دختر کفشدوزکی هستم...
ارباب شرارت واقعی: دیگه وقتت تمومه اماده پرت شدن ادرین باش، اون وقت، مردن ادرین تقسیر توه چون تو به من جعبه معجزه گر هارو ندادی.(دخترکفشدوزکی و گربه سیاه از قدرتهاشون استفاده کرده بودن و راهی برای نجات پیدا کردن نداشتن و کم کم داشتن به حالت ادی بر میگشتن )...
بعد دختر کفشدوزکی تمام معجزه گر هارو پوشید بجز اونایی که ماله گربه سیاه، روباه قرمز، پشت لاک، ارباب شرارت، طاووس، بود...
(گربه سیاه و دختر کفشدوزکی می دونستن که اگر کسی تمام معجزه گر های فرعی رو بپوشه بجز اون ۶ تای اصلی و بعزاف یکی از اون دو معجزه گر خلق کردن و نابود کردن می تونه برای چند دقیقه زمان رو نگه داره و فقط در اون زمان خودش و اون یکی از دو معجزه گر حرکت کنند)
اما اون کسی که این کارو میکنه ممکنه که خیلی اسیب ببینه) دختر کفشدوزکی: گربه سیاه اگه ما فرار کنیم پس جون ادرین چی میشه؟ گربه سیاه: ادرین توهمه و اگر این جوری باشه پس دست ولپینا هم وسطه این نقشه حاک ماث، اگه به من اعتماد داری باید فرار کنیم بانوی من. دختر کفشدوزکی: اخ گربه سیاه داخل بد ترین شرایط هم بهم میگی بانوی من. 😅
دختر کفشدوزکی اون کارو کرد و داخل این چند دقیقه گربه سیاه و جعبه معجزه گر هارو برداشت و با هم فرار کردن، رفتن یه جای خیلی دور، رفتن داخل خونه ای روی تپه ای بزرگ،دختر کفشدوزکی تا خاست درو باز کنه یهو...
ببخشید اگه کم بود من داستانم رو نوشتم داخل یه دفتر حدود 6 تا صفحه میشه اما منتها وقتش رو ندارم که بنویسم، به خاطر مدرسه ها.
انچه در قسمت های اینده خواهید دید: همین طور که داشتم گریه می کردم. داشتم گریه کنان بهش می گفتم، بیدار شو... بیدار شو... ازش پرسیدم هویتش رو می دونی؟... هیچ یک از ابر قهرمان ها رو نمی تونیم بهشون معجزه گر بدیم بهتره که از عقاب کمک بگیریم... ادر... ادری... نه نمی تونم تورو خدا مجبورم نکن... 😢 بعد خواستم از در برم بیرون که یه صدایی شنیدم!!! پنجه برنده و بعد گفت یا اون جعبه رو به من میدی یا خودمو از این عذاب ازاد می کنم... 😡😠 گفتم نه دیونه شدی!!😢😢😢...
لطفا نظر بدین، خداحافظ👋👋
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خیلی قشنگ بود.💕💕مشتاقانه منتظر بقیشم.باقدرت ادامه بده و لطفا سریعتر بزار.
ممنونم گلم، چشم، به محض اینکه وقتم ازاد بشه ادامه رو می نویسم ❤🌹
این چه حرفیه داستان تو هم خیلی خوبه فقط پارت بعدی رو با عکس بزار که همه برن توش😌خیلی دختر مهربونی هستی دقیق مثل دوستمی
آجی میشی؟
سلام گلم، چرا که نه 😊می تونم ابجی صدات کنم؟
بله آبجی صدا کن جونم💙♥️
ایندفعه هیجانی و عالی شد☺️به این میگن یه داستان توپ
ممنونم گلم نظر لطفته،❤🌹
اما داستان های من هیچوقت به پای داستان های تو نمی رسه گلم 😉😍