
سلم خشگلا
مردم کلافه، خسته و دنیا بی رحم. روزها بدون خورشید نورانی و شبها بدون ستاره های چشمک زن. پرنسس جوان، لولا، با نگاهی دلواپس به آنچه که پشت پنجره می گذشت خیره بود و قهوه ای به تلخی زندگی می نوشید. از آنکه با اجبار پدر و مادرش در مهمانی های رسمی ای که بالا رتبه ها حضور داشتند باید شرکت می کرد بدش می آمد. حدود یکساعت دیگر، در عمارت دایموند میهمانی به مناسبت به دنیا آمدن دخترکوچولوی کویین مارین بود. او اصلا دوست نداشت مانند یک بانو خوش صحبت، خوش خنده، با اعتماد بنفس، زیبا و راهنما باشد. یعنی اصلا توانش را نداشت. اگر ذره ای رفتارش مطابق میل والدینش نبود، تنبیه می شد. افسوس. خدمتکار کک و مکی با ملاحظه در را زد و وارد شد. با معصومیت به پرنسس لولا خیره شد. - بانوی من، لطفا حاضر شید. کالسکه حاضره تا شمارو به عمارت دایموند ببره. پرنسس لولا، با لبخندی گرم از او تشکر کرد و خدمتکار با نیشخند از اتاق خارج شد. با آه و ناله بلند شد و جلوی آینه قرار گرفت، صورت بی نقص ش را ور انداز کرد. نا امید، آهی کشید. حوصله آرایش را نداشت. انگشت های کوچک و نرم ش را در کوره ی سایه ی صورتی رنگ فرو برد، و به پلک هایش مالید. اکلیل هایش می درخشید و چشم را می آزرد. رژ لب کمرنگی را به لب های پفکی اش فشرد و سپس گونه هایش را سرخ کرد. مژه های بلندش، جلوی دید اش بود. با اینکه کم آرایش کرده بود، بی نقص بود. گردنبند طلا که یاقوت کبود قلب شکلی از آن آویزان بود، به گردنش بست. مقدار زیادی انگشتر و دستبند به خود آویخت. دامن و لباسی سفید با رنگ صورتی نازک پوشید که برازنده ی یک بانو بود. با پاپیون صورتی رنگی مقداری از موهای سیاه لختش را گوجه ای بست. حاضر بود. فقط کفش مری جین را پوشید. از اتاق مجللش بیرون آمد، از پله های عمارت خانوادگی پایین رفت و انتظار دیدن والدین و خواهر نق نقوی کوچک خود را داشت. والدین مهربانی داشت، اما آنها به قدر کافی متوجه لولا نبودند. کویین پاپی، مادر او، با دیدن دخترش به سمت پله ها به استقبالش شتافت. - بانوی جوان، لولا، در طی میهمانی مراقب لیلی هستی؟ بانو مارین از دوستان صمیمی من هستن، نمیخواهم او را ز خود نا امید کنم. پرنسس جوان، لولا چشم هایش را چرخاند و با نفرت به خواهر کوچک خود خیره شد. - لیلی منو اذیت میکنه. ولی باشه. اگه زیاد اذیتم کرد قول نمیدم او را در کوچه پرت نکنم. مادر به او چشم غره رفت. در این هنگام، شوالیه ای با عجله از در بزرگ عمارت وارد شد و تعظیم کرد. درحالی که نفس نفس میزد، به سختی سخن می گفت. - ارباب نائوتو، بانو پاپی، کالسکه ی شما آماده هست. تشریف میارید؟ - اوه، حتما. ممنون. آنها وارد کالسکه شدند. در طی راه، هیچکس لب به سخن نمی گشود و همه غرورمندانه به مناظر چشم دوخته بودند. وقتی به عمارت الماسی باشکوه دایموند رسیدند، با خوشحالی به تبریک گویی بانو مارین پرداختند. کویین مارین، حسابی انگار از زایمان جانش در آمده بود. در عمارت، تعداد افراد زیادی حضور داشتند. از جمله خواجه ها، جنگنده ها، کویین و کینگ ها، پرنس و پرنسس ها و شوالیه های برتر از شهر های دور و نزدیک. همه درحال خوش و بش بودند اما پرنسس لولا، در گوشه ای در جام فولادی که با یاقوت تزئین شده بودند، نوشیدنی میخورد. شخصی هم در کنارش بود. پرنسس سنجو، دختر بزرگ بانو مارین؛ اما او لباس شوالیه به تن کرده بود.

او یکی شوالیه های برتر بود و هنر های رزمی زیادی بلد بود ولی در این هنگام شاهدخت هم حساب می شد. همسن بانو لولا بود. موهای چتری و لخت قهوه ای تیره رنگش تا پایین کمرش می رسید. چشمانش درشت و سیاه. البته عسلی است.. نه قهوه ای است. وای! پوست او روشن بود. با ناراحتی اطراف را نگاه می کرد. قد اش بلند بود. پرنسس لولا متوجه نگاه های زیر چشمی پرنسس سنجو می شد.. اما چیزی نمی گفت. - عم... سلام. میای دوست شیم؟ من سنجوم. تو چی؟ پرنسس لولا شوق کرد و لبخندی زد که انقلاب برپا می کرد. اما پرنسس سنجو خجالت کشید. - من لولا ام! لولا شروع کرد به حرف زدن. خیلی زیاد. دلش پر بود. پرنسس سنجو هم با اشتیاق به او گوش می داد. شاید اولین دوستش بود. این اولین باری بود که یکدیگر را به صورت رودررو ملاقات میکردند چون فقط اسم یکدیگر را شنیده بودند. جالب آن بود که کلاس درس مخصوص پرنسس ها شان هم امسال یکی بود. چند دقیقه طول نکشید، تا آنها تمام زندگی یکدیگر شدند! روزهای زیادی باهم صرف میکردند، دیوانه بازی هایشان که تمامی نداشتند، دیگران را می آزرد. دیگران فکر میکردند آن دو روانی هستند. هرچند به هیچ عنوان این رفتار را جلوی بالا رتبه ها انجام نمی دادند یا والدینشان. وقتی کسی را از صمیم قلب دوست داشته باشی، به ته جنون می رسی. آره، من دارم میدوم، قلبم آروم و قرار نداره.

او یکی شوالیه های برتر بود و هنر های رزمی زیادی بلد بود ولی در این هنگام شاهدخت هم حساب می شد. همسن بانو لولا بود. موهای چتری و لخت قهوه ای تیره رنگش تا پایین کمرش می رسید. چشمانش درشت و سیاه. البته عسلی است.. نه قهوه ای است. وای! پوست او روشن بود. با ناراحتی اطراف را نگاه می کرد. قد اش بلند بود. پرنسس لولا متوجه نگاه های زیر چشمی پرنسس سنجو می شد.. اما چیزی نمی گفت. - عم... سلام. میای دوست شیم؟ من سنجوم. تو چی؟ پرنسس لولا شوق کرد و لبخندی زد که انقلاب برپا می کرد. اما پرنسس سنجو خجالت کشید. - من لولا ام! لولا شروع کرد به حرف زدن. خیلی زیاد. دلش پر بود. پرنسس سنجو هم با اشتیاق به او گوش می داد. شاید اولین دوستش بود. این اولین باری بود که یکدیگر را به صورت رودررو ملاقات میکردند چون فقط اسم یکدیگر را شنیده بودند. جالب آن بود که کلاس درس مخصوص پرنسس ها شان هم امسال یکی بود. چند دقیقه طول نکشید، تا آنها تمام زندگی یکدیگر شدند! روزهای زیادی باهم صرف میکردند، دیوانه بازی هایشان که تمامی نداشتند، دیگران را می آزرد. دیگران فکر میکردند آن دو روانی هستند. هرچند به هیچ عنوان این رفتار را جلوی بالا رتبه ها انجام نمی دادند یا والدینشان. وقتی کسی را از صمیم قلب دوست داشته باشی، به ته جنون می رسی. آره، من دارم میدوم، قلبم آروم و قرار نداره.

آنها روزها آواز میخواندند، می رقصیدند، حرکات نامناسب برای یک بانو انجام میدادند، از همه و همه چیز میزدند تا باهم باشند. البته آنها جز وقت مدرسه، حق دیدن یکدیگر را نداشتند. پرنسس لولا، برای بانو سنجو نقاشی میکشید، متن های احساسی مینوشت یا لاقل هروز نامه های زیبا به او می داد. آنها هروز پول زیادی صرف خوراکی میکردند. هوا گرم بود. دانش آموزان با هق هق معلم خود را بغل میکردند، چون این آخرین دیدارشان بود. روز آخر مدرسه. سنجو ولولا به اشک های دانش آموزان میخندیدند. چون فکر میکردند که آنها تا ابد با یکدیگر هستند. ولی برعکس، آن دو هیچوقت یکدیگر را ملاقات نکردند. آنها از طریق تلگراف، با یکدیگر صحبت میکردند. اما پرنسس لولا بیشتر روز مشغول بود. این اواخر بود که بانو لولا دیگر به شاهدخت سنجو تلگراف نمی داد. آخرین موضوع صحبتشان، درمورد آن بود که خانواده ی لولا به مکانی شیک تر نقل مکان کرده و حالا مدرسه ای جدید می رود. آن مدرسه خیلی رویای است. سنجو می توانست شوق لولا را حس کند و جوری که توصیف میکرد. همیشه آنقدر با لذت صحبت می کرد. بانو سنجو دست نمیکشید. انقدر تلگراف میداد که کویین پاپی پاسخ او را دادند. - من به لولا دیگه اجازه نمیدم با دوستاش ارتباط داشته باشه. نمی دانست این تلگراف واقعی است یا نه. قلب شاهدخت سنجو به درد آمد. از آن اول هم هیچکس اورا آدم حساب نمی کرد. درحدی افسرده شد که دیگر با کسی صحبت نمیکرد. با خود فکر میکرد مگر من هیولام؟ روزها با درد میگذشتند. فقط میگذشتند. او دیگر زنده نبود چون قلبی برایش باقی نمانده بود. نامه های جیگول و شاد و زیبای شاهدخت لولا، تمام اتاقش را فرا گرفته بود اما ز کسی که آنهارا با عشق درست کرده بود، خبری نبود. او دیوانه شده بود. حس میکرد تمام روزها لولا در کنارش است. میخندد، زندگی می کند و زنده است. روزی، شاهدختی کینه ای پیدایش شد. تا جایی که معلوم بود او طلبکار پرنسس لولا بود. برای آنکه به تهدیدش عمل کند، بانو سنجو را شکنجه می داد. او را یکسال در اتاقی تنگ و تاریک حبس کرد. حتی او را به مرگش نزدیک کرده بود. اما از بس خون ش زمین را گلگون کرد، او جان به داس عزرائیل سپرد.

وقتی دفتر خاطرات، نامه های پست نشده ی شاهدخت سنجو پیدا کرده و خواندند، او تمام نامه هارا نامی ز بانو لولا برده بود و برای شاهدخت لولا بودند. یکی از آن نامه هایی که روزهای آخر مرگش را نوشته بود پیدا کردند. «ملکه من، قول میدهم روزی بر علیه دشمنهایمان قیامت کنم. میدانم وقتی این را می خوانی، من مرده ام. در واقع من از این کابوس بیدار شده و به حقیقت میروم. کاش آنجا تو را بیبنم. میدانی؟ آنقدر دوست دارم که فرشته ها ظرفیت درک ش را ندارند. مواظب خودت باش. راستی، مادرت مرا نمی پسندید مانند بقیه؟ اوه اوه عزیزم، چقدر دارم حرف میزنم. خب.. تا درودی دیگر، بدرود
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کجاییی؟
داستانت >>>>>
میسی گیلیلیللیلیلیل
داستانت>>>>