داستان تو، پارت دوم

همون طور که همه نفس نفس می‌زدن که بفهمن چی میشه و کی می‌میره صبرشون تموم شد... بالاخره زمانی رسید که به نتیجه برسن... لایک و کامنت و فالو فراموش نشه

دیگه خودتون یادتون باشه که تست امتیاز نداره چون اون داستانه مهمه

آنچه گذشت... از اتاق داداشم مارتین صدای شیطانی اومد... حسابی ترسیده بودم و می‌لرزیدم...

صبح شد... از ترس به آرامی ماهی‌تابه رو بلند کردی و سمت اتاق مارتین رفتی... ((سلام برای آخرین بار!)) ((...!!!!!...))

((خ...خواهر! کمکم کن!)) ((داداشی نترس!)) .....کمی عقب رفتی....ماهی‌تابه خیلی دور افتاده‌بود... ((دیگه بسه کوچولو! مقاومت نکن!))

....دینگ!.... ((داداش!)) مارتین ضربه‌ی محکمی به آن مرد زد... (( فرار کن خواهر!)) ((پسره‌ی....! تا من نکشمت دست‌بردار نمیشم!))

پس از مدتی دویدن به کتابخانه رسیدی... پسری آنجا ایستاده‌بود... (( هی سلام... اسم من جاستین هست)) ((تو نمی‌تونی فرار کنی!)) همه‌ی دستاش خونی بود... تلققققققق... شلیک....

(( حالا نوبت تو شده!)) جاستین مرد و دباره در دام آن مرد افتادی... ((ای قاتل عوضی! خدا لعنتت کنه!))

ذهن:(( داداشی.... اگه الان پیشم بودی کارم راحت‌تر بود چون امید بیشتری داشتم و راحت ‌تر اونو شکست می‌دادم....))

((یومی‌کان... کاش میشد باهم بیشتر وقت بگذرونیم...))

((یادته اون‌بار تو کمپ گم شده‌بودم تو پیدام کردی؟ همیشه وقتی می‌خواستم یکی رو می‌دیدمت...))

((...تق!..)) ((یومی!)) (( تا حالا شده منو بخوای بعد نیام؟))

خب بازم جون سالم در کردی و این داستان هم فقط این پارتش تموم شد... حمایت!