خب اومدم با پارت جدید خب ببخشید که دیر اومد اول اینکه کلاس دارم و امتحاناتم زیاده چون کلاس هشتمم و اینکه تستچی رو که میشناسید خیلی دیر میزاره خب بریم
از زندان اومد بیرون به اطراف نگاه کرد که یکی از بادیگارد های پدرش رو دید و سمتش رفت بادیگارد بهش احترام گذاشت و گفت : خیلی خوشحالم که آزاد شدین آقای کیم هه مین ( بچه این پسره رو بخاطر دارید ؟ همونی که با جونگ کوک بد بود ) سری تکون داد و بادیگارد در ماشین و باز کرد سوار شد که دید جونگ کوک و با دوستاش هم اومدن بیرون ماشین خواست حرکت کنه که به شونه بادیگارد زد و گفت : هی نامجون دنبال اون پسری که اونجا هست برو ... تعقیبش کن نامجون خوب نگاه کرد و گفت : این همون پسره که دوست پسر سالی خانوم نیستن ؟ هه مین دوباره نگاه کرد : دوست پسرش ؟ ببینم مگه سالی دوست پسر داشته ؟ نامجون سرش و تکون داد و گفت : ولی متاسفانه سالی خانوم کشته شدن هه مین که چشماش نزدیک بود بزنه بیرون : چیییی ؟ یعنی که کشته شده کی کشتش ؟ نامجون که نمی دونست چی بگه گفت : پدرتون توضیح بدن بهتره پوزخندی زد و گفت : فقط دنبال این پسره احمق برو سری تکون داد و جونگ کوک و دید که سوار تاکسی شد و حرکت کرد نیم ساعت گذشت و رسیدن که جونگ کوک پیاده شد و رفت توی خونش
هه مین : حالا میتونی بری توی اون عمارت جهنم نامجون سری تکون داد و حرکت کردن توی راه هیچ صحبتی نشد می خواست تمام اتفاقات رو از زبون پدرش بفهمه ... همه چیز رو که یهو نامجون یه چیزی گفت که چشماش باز موند : آقا بعد از اینکه سالی خانوم مردن پدرتون به جیمین صدمه زدن و پدر بزرگش ون به عمارت حمله کردن و به شونه پدرتون شلیک کردن و پدرتون خیلی حالشون بده هه مین : خدای بزرگ اون دیگه چه نقشی داره نامجون سرش و تکون داد و هیچی نگفت شاید از سالی زیاد خوشش نمیومد ولی اون و یاد مادرش مینداخت نیم ساعت دیگه گذشت و رسیدن توی ماشین به نامجون گفت که به پدرش درباره اینکه دوست پسر سالی رو تعقیب کردن نگه و اونم قبول کرد وارد عمارت شد به اتاق پدرش رفت و اونو روی تخت دید از دیدنش خوشحال نشد چون سه ساله که به دیدنش نیومده روی صندلی نشست آقای کیم : به پدرت سلام نمیکنی هه مین : بعد از سه سال فکر کردین باید بهتون بگم خدا شفا تون بده ها آقای کیم با داد گفت : دهنتو که یهو سرفه کرد و گفت : من نمی تونستم بیاد وضعیتمون و که میبینی برای چی خودت و میزنی به نفهمی هه مین : چرا سالی مرد چند ثانیه به پدرش خیره بود و پنج دقیقه بود که داشت براش تعریف میکرد هیچ چیز سر جاش نبود فعلا فهمید که که پدر بزرگ جیمین و خود جیمین بودن که اون رو کشتن ( بچه ها هه مین برادر سالیه و فقط جیمین این و میدونه و جونگ کوک نمیدونه و پدر هه مین یه جوری داستان و تعریف کرده که تقصیر و روی جیمین و پدر بزرگش بندازه )
هه مین : من انتقامش و میگیرم میرم خونه ی خودم تا انتقامش و بگیرم اول از جیمین بعد از پدر بزرگش آقای کیم لبخند زد هه مین به نامجون اشاره کرد و گفت که می خواد بره خونش توی شهر اونم بردش توی راه هیچ صحبتی نشد و رسید هه مین : ماشین و بزار رو خودت برو نامجون گفت و تاکسی گرفت و رفت وارد خونه شد کثیف شده بود ( بچه ها شاید فکر کنید که هه مین پسره بدیه اما خوبه و در آینده کمک های زیادی میکنه ) فقط می خواست بخوابه روی تخت دراز کشید و به خواب رفت چشماش و باز کرد و به ساعت نگاه کرد فقط یه ساعت خوابیده بود به نامجون زنگ زد هه مین : هی نامجون یه نفر و بفرست اینجا ، اینجا مثله خونه انسانی اولیه میمونه نامجون : باشه الان می فرستم هه مین : راستی من باید برم بیرون کلید و بهش بدو بگو بیان تمیز کنن نامجون : باشه بعد قطع کرد سر کمد رفت لباس مشکیش و کلاه و ماسکش و زد و از خونه زد بیرون سوار ماشین شد و طرف خونه جونگ کوک رفت ایستاد تا شاید ببینه کجا میره چون از باباش شنیده بود که جونگ کوک و جیمین با هم دوست بودن البته اگر الان باشن رسید به خونش و ایستاد یک ساعت گذشت که جونگ کوک از خونه اومد بیرون و سوار تاکسی شد تعقیبش کرد تا اینکه به یه شهر بازی رسیدن پوزخند زد و دنبالش راه افتاد تا اینکه دید همون دوستای مزخرفش هم اومدن داشتن با توپ بسکتبال که دوستش آورده بود دریبل میزد تا این رفت سمت یه طرف که برای بار هزارم خداروشکر کردم که این صحنه رو دیدم
شانس خوبه من جیمین هم اونجا بود اونها هم اونجا بودن ولی اونجا دوتا دختر بود که مهم نبود ولی خوب توجه کرد دید اونجا ا/ت هم هست چشماش داشت گرد میشد اما دیگه بین اونا دوستی وجود نداشت اونا هم و فراموش کرده بودن ( بچه ها این دوتا از قبل با هم دوست بودن ولی یه اتفاقی باعث شد همو فراموش کنم )
احساس میکردم که داشتن دعوا می گرفتن ولی وقتی رفتن سمت زمین بسکتبال تازه فهمیدم چیه متاسفانه توسط مغزم به چیزی به ذهنم رسید تا اونا رو یکم بازی بدم همون لحظه یه پسری که دستش توپ بسکتبال بود جلوش و گرفتم و باهاش صحبت کردم بدون اینکه دوستاش بفهمن بهش گفتم اون هم به دوستاش توضیح داد و سمت جونگ کوک و جیمین رفت چشمم افتاد روی ا/ت حتما الان باید دکتر شده باشه خب زمان داشت میگذشت من همون چیزی رو که می خواستم داشت اتفاق می افتاد ولی یهو جیمین بیهوش شد چرا ؟ یکم به مغزم حرکت دادن متوجه شدم دست گل باباس ( بعد بقیش و میدونین چیشد دیگه ) داشتم تعقیب شون میکردم که به خونشون رسیدم میدونم چرا نبرده بودنشون دکتر پس جای سوال دادن به مغزم و ندادم بهشون نگاه کردن بعد از چند دقیقه که همشون توی خونه بودن چند ساعت گذشت الان ساعت حدود ۱۰:۲۰ بود و همون لحظه دوتا پسر که میشناختم شون از خونه زدن بیرون منم دنبالشون نرفتم چون فقط هدفم جیمین و پدر بزرگش بودن
خب امید وارم خوشتون اومده باشه 🤗🥰
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد رو بزار لطفااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
.
ااااااااااااااااااااااااااااااا
خیلی خوبه
الان سه باره دارم این پارتو میخوانم 😐 اما نمیفهمم چیشد فقط موندم این از خنگیه منه یا خیلی درهم برهمه😐💔
یکم دیگه با دقت بخون بزار خلاصه بگم کسی که دست کوکی رو توی زندان زخمی کرده این آقاست و این آقا اسمش هه مین هست و برادر سالی خدابیامرز هست حالا وقتی کوک هم از زندان آزاد شده اونم آزاد شده راستش این مال همون وقتیه که جیمین بیهوش شده بود این آقا همون روز که کوک عفع خوردن آزاد شدن
عالی بود آبجی جونم😍❤❤
عالی بود
عالی بود 😍😍😍😍😍😍😍
لطفا ص/غ بزار تست ها رو 🙏🙏🙏
چشم عزیزم ❤️