5 اسلاید پست توسط: 💛Clara🖤 انتشار: 8 ماه پیش 104 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
بعد از شیش ماه انتظار😔😂
سلامممممممم. اینجانب همت کرده تا پارت بعد را بگزاردددددددد. خیلی منتظرتون گذاشتم نه؟ آخه خدایی کی رو میشناسید شیش ماه تموم پارت نده؟ نه آخه کی؟ به هر حال. تو این مدت که پارت نزاشتم خیلی راجب داستانم فکر کردم و فهمیدم که خاک تو سرم با این نوشتنم.برای همین یه تصمیمی گرفتم. قراره یه تغییر اساسی داشته باشیم. متن ها دیگه قرار نیست محاوره ای باشن. همچنین بیشتر به جزییات پرداخته میشه. همین دیگه. بیشتر از این حرف نمیزنم بریم سراغ پارتتتتتت
چشمش به روزنامه و آن خبر ناگوار دوخته شده بود. زیرلب گفت:《مرده....مرده!》روزنامه را به کناری پرت کرد. روی تخت نشست و سرش را میان دستانش گرفت. باورش نمیشد. چطور او را پیدا کرده بود؟ آن همه اقدامات دفاعی چه شده بود؟ احساس گناه مانند زهر در وجودش پخش شد. تقصیر او بود... اگر او نمیآمد... اگر او را تنها نمیگذاشت... سوزش اشک را در گوشه چشمانش احساس کرد. او سرسختانه با بغضش مبارزه میکرد اما شکست خورد و قطره اشکی به پایین سر خورد. ثانیه ها سپری میشدند اما او از جایش تکان نخورد. آسمان رفته رفته تاریک تر میشد و او که انگار به نوعی خلسه فرو رفته بود متوجه فرا رسیدن شب نشد. در خوابگاه باز شد و پسری قد بلند با مو و چشم مشکی پر کلاغی وارد خوابگاه شد. پسر رو به او کرد و گفت:《کارلوس؟ وقت شامه. نمیای بالا؟》کارلوس سرش را بلند کرد و به پسر خیره شد. انگار او را نمیدید. کلماتی که پسر بر زبان آورد مدتی طول کشید تا در ذهن کارلوس نفوذ کند و او معنایشان را درک کند. کارلوس لبخندی زورکی و لرزان زد که بیشتر شبیه شکلک بود و گفت:《چرا چرا. تو برو منم یکم دیگه میام.》اما پسر از جایش تکان نخورد. او که به کارلوس چشم دوخته بود با تردید گفت:《هی، تو حالت خوبه؟》کارلوس پاسخ داد:《من خوبم برِیدِن》بریدن همچنان به او زل زده بود. سپس شانه ای بالا انداخت و گفت:《من رفتم بالا. تو هم زود بیایااااا》و بعد از اتاق بیرون رفت. کارلوس دوباره تنها شده بود. نفس عمیقی کشید تا به خود مسلط شود. سپس از جایش بلند شد، و بدون اینکه نگاهی به روزنامه که با صفحات باز روی زمین افتاده بود بیاندازد، از خوابگاه بیرون رفت.
《کلارا، کلارا! بلند شو! رسیدیم!》 چشم هایم را باز کردم و با صورت کاساندرا مواجه شدم. با گیجی گفتم:《چیشده؟ چرا انقدر داد میزنی؟》خودم را جمع و جور کردم و نگاهی به بیرون از پنجره انداختم.《رسیدیم ایستگاه؟》کاساندرا با لحن سرزنشگری گفت:《نیم ساعته دارم اینجا گلومو پاره میکنم متوجه نشدی؟》زیرلب گفتم:《نه، نفهمیدم.》کاساندرا که آشکارا جلوی خنده اش را گرفته بود گفت:《خودمونیما، گاهی وقتا یه جوری میخوابی که انگار با طلسم بیهوشی جادوت کردن.》نگاهی به چشمانش انداختم. خنده اش خشک شد. گفت:《تو خوبی؟》سری تکان دادم و گفتم:《آره چطور؟》 《قیافت یه جوریه.》خودم را زدم به آن راه و موضوع صحبت را عوض کردم:《ما چرا نشستیم داریم حرف میزنیم؟》کاساندرا خندید و گفت:《اینو باید از تو پرسید!》 لبخندی زورکی زدم و به سرعت وسایلم را جمع کردم. سروصدای دیگر بچه ها که میخواستند هر چه زودتر از قطار خارج بشوند همه جا را پر کرده بود. سبد هایلین را همراه با چمدان به دست گرفتم و رو به کاساندرا گفتم:《بریم.》از کوپه خارج شدیم و به سیل جمعیتی که در راهرو جاری بود پیوستیم. تصویر دیدار با پدر و مادر، چنان لرزه ای به تنم انداخته بود که هرکه از ماجرا خبر نداشت گمان میبرد که به ملاقات یک مانتیکور میروم نه خانواده ام!کاساندرا با دیدن اوضاع من گفت:《کلارا، انقدر نگران نباش. اونا خانوادتن. آدم کش نیستن که! از دیدنت خوشحال میشن.》نگاهی نگران به او انداختم و با صدای آهسته ای گفتم:《امیدوارم.》کاساندرا دهانش را باز کرد تا حرفی بزند اما سیل جمعیت او را به سمت جلو هل داد و به ناچار دهانش را بست حرکت کرد. دیگر تا زمان خارج شدن از قطار حرفی نزدیم. هنگام پیاده شدن، کاساندرا را در آغوش گرفتم و گفتم:《امیدوارم تعطیلات بهت خوش بگذره.》کاساندرا با لبخند پاسخ داد:《منم همینطور. نامه یادت نره!》《اگه مامانم به خاطر استفاده از جغد نکشتتم چشم!》کاساندرا خندید و بعد گفت:《کلارا بهتره من دیگه برم. مطمئنم پدر و مادرم منتظرمن. بعد تعطیلات میبینمت.》《به امید دیدار.》کاساندرا از من فاصله گرفت و به سمت دروازه ی سکو رفت. وقتی از دروازه عبور کرد، به جمعیت نگاهی انداختم و به دنبال پدر گشتم.
آنجا بود. در گوشه ای از ایستگاه. دست به سینه با چهره ای سرد و بی حالت. همان کت بلند خاکستری همیشگی همراه با آن جلیقه ی طوسی رنگ و شلوار خاکستری را پوشیده بود. موهای طوسی و رو به بالا شانه شده اش طبق معمول به او ابهت میبخشید و او را خوش قیافه جلوه میداد. به او نزدیک شدم. در حالی که سعی میکردم از لرزش صدایم جلوگیری کنم گفتم:《سلام پدر.》پدر نگاهی به من انداخت و سری تکان داد. سردی چشمانش به درونم نفوذ کرد. لرز کردم. در سکوت به انتظار کالیدورا و کاریس نشستیم.
کاریس و کالیدورا سر رسیدند و با رویی گشاده به پدر سلام کردند. پدر نیز با خوشرویی پاسخشان را داد. کالیدورا که متوجه حضور من شد گفت:《تو دیگه اینجا چیکار میکنی؟》 با سردرگمی پرسیدم:《منظورت چیه؟》سپس رویم را به سمت کاریس برگرداندم و گفتم:《بهش نگفتی؟》کاریس بی آنکه نگاهی به من بیاندازد سری به نشانه ی مخالفت تکان داد. رو به کالیدورا گفتم:《تصمیم گرفتم برای تعطیلات بیام خونه. این بده؟》کالیدورا با صدای نه چندان آهسته ای گفت:《کاش میموندی همونجا تا اون قیافتو نبینیم!》حرف کالیدورا مثل مشتی بر صورتم کوبیده شد. کاریس او را سرزنش کرد:《کالیدورا!》کالیدورا با لحن حق به جانبی گفت:《چیه؟ مگه بد میگم؟ اگه توی هاگوارتز میموند دیگه لازم نبود کل تعطیلات تحملش کنیم!》《کالیدورا بس کن!》《بس نمیکنم کاریس! حقیقت حقیقته! اون یه خائنه و جایی تو خانواده ی ما نداره!》نگاهی به صورت کالیدورا انداختم. واقعا خودش بود؟ واقعا این کالیدورا بود که این حرف ها را میزد؟ کالیدورایی که همیشه من را میخنداند؟ به چشمانش نگاه کردم و سعی کردم در آن ها اثری از کالیدورایی پیدا کنم که روزگاری میشناختم؛ ولی تنها چیزی که دیدم، نفرت سوزانی بود که با آن به من چشم دوخته بود. با صدای پدر به خود آمدم:《بچه ها این بحثا رو بزارید برای خونه. مادرتون منتظره.》کاریس سری به نشانه ی موافقت تکان داد و گفت:《منم موافقم پدر. بهتره عجله کنیم.》پدر رو به کاریس کرد و گفت:《کاریس تو جسم یابی رو یاد گرفتی؟》کاریس سری به نشانه ی جواب مثبت تکان داد. پدر ادامه داد:《پس تو کلارا رو ببر منم کالیدورا رو میبرم.》کاریس زیرلب چشمی گفت و دستش را به طرفم دراز کرد. دستش را گرفتم و در یک چشم برهم زدن غیب شدیم. من در راه خانه بودم.
5 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
34 لایک
ج.چ : کلارا رو قبل از اینکه اسنیپ به دنیا بیاد ، میفرستن پیش اسنیپ
ج.چ : مامان کلارا اون رو راهنمایی میکنه به بهشت و پیش اسنیپ
سروران عزیزی که در اعمال خاکسپاری یاری دادند....
ج.چ۱:کلارا از خونه شوتیده میشه بیرون😐✨
ج.چ۲:در حد امکان ایگنورش میکنن😐
احتمالا ۶ ماه هم باید برای پارت ۸ صبر کنیم
تا ببینیم چه پیش می آید😔💔
چالش: کلارا میره بهشت☺
مادرش به بهشت راهنماییش میکنه
تا بینیم چه خواهد پیش آمد😔🤌🏻
جیگرتو کباب کردم خوردم❤❤❤❤❤❤❤❤
این پستت توی قسمت تست های جدید صفحه ی اصلی اومده بود..
عکس کاورو دیدم گفتم واااای کلارا پارت جدید گذاشتههه
دیدم نوشته پارت هفت:/یعنی قبلا گذاشتی🤌🏻
بک میدم
نه واقعا؟ بزار ببینم واقعیه؟ نه شوخی می کنی؟ پارت دادهههههه
به ریش مرلین قسم توطئه ای در کاره من برم خودم رو بکشم😂🥹💚❤❤
پارت واگعی نیست کیکه🤣🤣🤣🤣
توطئه کردم کلک بزنم بهتون🤣🤣🤣🤣
دیدی دیدی من خواهرمو خوب می شناسم ناقلا بزار خبرش به پدر نازنینمون می رسه😂🥹
*طبل هارو بزنید😂*هم اینک پس از شش ماه پارت هفت
باید جشن گرفت😔🤌🏻
خببب چالش:
۱.کلارا میره پیش آلن ریکمن
۲.خانواده بلک کلارا رو میفرستن پیش آلن ریکمن
جرررر این عالی بود🤣🤣🤣
موقعیت:وقتی ریکمنری😂😔🤧