ماه سرنوشت پارت هشتم

تهیونگ و جیمین جلو تر میرفتن با داد جیمین نگران به سمتشون دوییدم جین هه رو دیدم که رو زمین افتاده بود و لباساش همه خیس شده بودن سریعتر از همه خودمو بهش رسوندم و بلندش کردم نباید تنهاش میزاشتم با کمک پسرا بردیمش تو خونه آتیش روشن کردیمو دورش پتو پیچیدیم چشماشو با بی حالی باز کرد _جین هه خوبی؟؟؟؟ دندوناش بهم میخوردن به زور گفت_سردمه. _الان گرم میشی چیزی نیست. و پتو رو دورش محکم تر کردم. با صدای در برگشتیم مونکوت بود اولش با تعجب به جین هه و ما نگاه کرد سریع اومد. پیشمون_چی شده؟؟ نامجون_زیر بارون مونده. مونکوت_بهتون گفته بودم حواستون بهش باشه قرار بود مواظب باشیم که صدمه نبینه اونم الان که بدنش روز به روز ضعیف تر میشه. جین بلند شد و گفت _من براش جوشونده درست میکنم شاید بهتر بشه. بعد بلند شد به سمت آشپزخونه رفت. مونکوت بهمون نگاه کردو گفت_ اون دونفری که قرار بود قبرو بشکافن اومدن…... با بهت نگاش کردیم گفتم_ولی اگه الان بفهمه حالش بدتر میشه. مونکوت_یکم که بهتر شد بهش میگیم. میرم بهشون میگم کار شونو شروع کنن تا به شب نخورن. سر تکون دادم با صدای نالش به سمتش برگشتیم داشت می لرزید…..دستمو رو سرش گذاشتم. _داغه . جونگ کوک_حتما سرما خورده.. جیمین_نباید الان این جوری میشد باید بیشتر مراقبش بودیم... مونکوت به سمتش رفت و گفت_لباساش هنوز خیسه باید عوض بشه وگرنه بدتر میشه ... با این حرف به ما نگاه کرد همه بلند شدیم و رفتیم که راحت لباساشو عوض کنه وقتی جوشونده جین آماده شد خودم رفتم پیشش نشستم و سعی کردم که بیدارش کنم_جین هه بیدار شو اینو بخور حالت بهتر میشه ... با بیحالی نگام کرد که با دستم شونه هاشو گرفتم و بلندش کردم به زور نشست. جوشونده رو کمی سرد شده بود اروم اروم دادم بهش….به زور قورت میداد صورتشو جمع کردو با بیحالی گفت_گلوم میسوزهه🤒😩 _سعی کن بخوری این گلوتو بهتر میکنه نباید زیر بارون میموندی….. یکی دو ساعت بعد حالش بهتر شده بود ولی هنوزم سردش بود و پتو دورش بود جین با یه لیوان جوشونده دیگه از آشپزخونه اومد بیرون جین هه با دیدنش صورتش و جمع کرد_بابا ولم کنید😣 این پنجمیشه دارم میترکم خوب شدم دیگه…

جین_ این دیگه آخریشه بقیشو شب میخوری. جین هه_تلخههههه😩😩 به زور بهش دادیم خورد عین بچه ها شده بود و مدام غر میزد. _من نمیدونم این چی هست اصلا که هی به خوردم میدین بابا یکم استراحت کنم خودم خوب …. با صدای در، غر زدناش نصفه موند اون دونفری که قرار بود قبرو بشکافن اومدن تو همه با وحشت نگاه کردیم الان همه چی لو میره🤤😯😮 به مونکوت نگاه کردم تا یه چیزی بگه همه چی جمع و جور شه که سریع یکیشون گفت: _ببخشید کاره ما تموم شده دیگه باید بریم گفتیم خبر بدیم. جین هه با تعجب_چی کار داشتین مگه؟؟؟ مرده _گفتین قبرو بکنیم دیگه تموم شد…. اولش با تعجب نگاشون کرد یهو به خودش اومد و لیوان از دستش افتاد با ترس نگاهمون کرد وقتی فهمید قضیه از چه قراره پاشدو دویید بیرون سریع پاشدیم دنبالش رفتیم داشت میرفت سمت پشت خونه که سریع رفتم جلوش نباید میدید حالش بد میشد به زور نگهش داشته بودم جیغ میکشید میخواست بره با تمام توانم گرفته بودمش...هنوز بیحال بود با این حال سعی میکرد از دستم فرار کنه محکم میزد تو سینمو با گریه میگفت _بزار برم پیشش توروخدااااااااا مامانننننننن….. همینجور جیغ میزد و گریه میکرد بچه ها با گریه نگاهش میکردن یه لحظه حس کردم داره میوفته پاهاش خم شد و بیحال افتاد با صدای بیحال گفت _بزار برم پیش مامانم خواهش میکنم. انقد اینا رو مظلوم گفت که دلم سوخت مونکوت اومدو کمک کرد بلند شه به زور بردیمش تو خونه تو بغل مونکوت هنوز گریه میکرد. با صدای اروم و گرفته گفت _خودم مراسم سوزوندنشو انجام میدم.

مونکوت موهاشو نوازش کردو گفت_باشه عزیزم یکم حالت بهتر بشه بعد.. با گریه گفت_نمیخوام اینجوری عذاب می کشه زودتر انجامش بدیم.. مونکوت بهمون نگاه کرد. مراسم با گریه های جین هه تموم شد خاکسترشو توی یه ظرف سرامیکی گذاشتیم جین هه یه لحظه ام از خودش جدا نمیکردش اون شب با تمام سختی هاش گذشت بعد اینکه مطمئن شدیم حالش خوبه و خوابیده رفتیم بخوابیم. نصف شب بود از بس نگرانش بودم نمی تونستم بخوابم بلند شدم بهتر بود بهش سر میزدم. رفتم تو اتاقش پشت به در خوابیده بود خیالم راحت شد اومدم برگردم که صداشو شنیدم _بیا تو بیدارم‌. برگشتم سمتش نشسته بود رو تختش رفتم سمتش با بغض نگام میکرد با ناراحتی کنارش نشستم و دستشو گرفتم_چرا اینجوری میکنی با خودت؟؟به نظر من که خیلی بهتر شد حالا میتونی با ما بیای مادرتم همیشه پیشته و میتونی پیش پدرت باشی خوشحال نیستی که میخوای ببینیش؟ با ناراحتی شونه بالا انداخت_نمیدونم خیلی وقته که ندیدمش حس میکنم اگه ببینمش برام غریبه به نظرمیاد. موهاشو که یکم بهم ریخته بود درست کردم _نگران نباش عزیزم همه چیز به خوبی پیش میره مطمئنم اگه اونم از وجودت باخبر بشه خیلی خوشحال میشه. سرشو پایین انداخت در حالی که با کش سر آستین هودیم ور میرفت با بغض گفت: _دلم برای مامانم تنگ شده. دلم یه جوری شد خودمم میدونستم که دیگه نمیتونم جلوی این حسم مقاومت کنم و دوستش دارم. حالا که مطمئن شدم باهامون میاد خیالم راحت تر شده. از غریبیش غصم گرفت چونشو بالا گرفتم صورتش از اشک خیس شده بود و لباش به سمت پایین بود از اون لبخند همیشگیش خبری نبود. دستمو دور شونش گذاشتم و کشیدمش سمت خودم سرشو رو سینم گذاشت و بغضش با صدا شکست اشک تو چشمای خودمم پر شده بود موهاشو نوازش میکردم بلکه آروم تر بشه محکم بغلم کرده بود و تو بغلم هق هق میکرد کمک کردم دراز بکشه و خودمم پیشش دراز کشیدم و به تاج تخت تکیه دادم خودشو تو بغلم جمع کردو سرشو بیشتر فشار داد چقدر تو نبود ما تنهایی سختش بوده مخصوصا که تو سن کمی مادرشو از دست داده بود. یکم که آروم تر شد سرشو بالا گرفت و با چشمای درشتش بهم نگاه کرد مژه هاش خیس شده بودن و بهم چسبیده بودن دلم ضعف رفت _ممنونم خیلی آروم شدم خیلی وقت بود که اینجور گریه نکرده بودم. _خوشحالم که تونستم یه کمکی تو بهتر شدن حالت بکنم. مطمئنی الان حالت بهتره؟؟ سر تکون داد و بیحال دوباره سرشو رو سینم گذاشت اخمام رفت توهم دستمو رو پیشونیش گذاشتم هنوز داغ بود _تب داری هنوز که. خواستم پاشم که محکم نگهم داشت_بزار برم یه چیزی بیارم بخوری حالت بهتر شه. با التماس گفت_نه حالم خوبه فقط نرو. آروم نگاهش کردم که گفت _لطفا...مطمئنم تا فردا حالم بهتر میشه انقدر تبم شدید نیست با اون همه جوشونده ای که جین بهم داد بهترم.

دوباره به حالت قبلی برگشتم و اونم دوباره خوابید موهاشو تو سکوت نوازش میکردم اونم چشماشو بسته بود کم کم خوابش برد تا صبح بیداربودم که مبادا حالش بد بشه و مرتب تبشو چک میکردم نزدیکای صبح خوابم برد. با نوازشای دستی که رو موهام بود بیدار شدم یکم تکون خوردم که نوازشاشو تموم کردو دستشو برداشت اخمام توهم رفت هنوز تو خواب و بیداری بودم که حس کردم دستی نوازش وار رو صورتم کشیده شد و صدای زمزمه مانندی شنیدم _چرا انقدر خوبی؟؟کاش میتونستم بهت بگم چقدر برام مهمی….ولی هنوز مطمئن نیستم که بتونم بیام. یه اهی کشید و دستاشو برداشت حس میکردم خواب دیدم چشمام دوباره گرم شدو خوابم برد.. از زبان جین هه سه هفته و سه روز از زمان اومدن بچه ها گذشته بود و تو این مدت همه اون کارایی که برا طلسم میکردیم و هر شب انجام میدادیم تقریبا یه ماه و نصف مونده بود تا روز رفتنمون. بچه ها همش حواسشون بهم بود مخصوصا شوگا همش بهم جوشونده و غذاهای قوی میدادن تا مشکلی پیش نیاد مونکوتم چندتا از داروهایی که خودش درست میکردو بهم داده بود گفت اگه دردی داشتم بخورم مثله اینکه مسکن بود. هرچند،چند روزی بود که سرگیجه هام شروع شده بود شبا نمی تونستم راحت بخوابم و بیشتر وقتا بیدار بودم پاهام قدرت نداشتن و نمیتونستم زیاد سرپا واستم سعی میکردم پیش بچه ها بروز ندم تا نگران نشن. ولی شوگا چون همش حواسش بود یه چیزایی انگار فهمیده بود.با فکر به توجهاش دلم یه جوری شد شوگا متفاوت بود برام از اون شبی که اتفاقی همو بوسیدیم حسم بهش عوض شده بود اولش نمیخواستم باور کنم ولی کم کم فهمیدم که نمیتونم مقاومت کنم ولی سعی میکردم زیاد باهاش برخورد نداشته باشم نمیخواستم درگیر این چیزا بشه نمیزارم بلایی سرش بیاد.

نصف شب بود انقدر این ور اونور کرده بودم کلافه شده بودم خوابم نمیبرد و پهلوم درد میکرد به زور پاشدم و نشستم آروم بالشت و پتومو گرفتمو از اتاق اومدم بیرون و رفتم پایین شاید پیش شومینه بخوابم چون گرمتره خوابم ببره..بالشو پیش شومینه گذاشتم و دراز کشیدم درد پهلوم بیشتر شده بود و از درد به خودم میپیچیدم.پتو رو خودم کشیدم و مچاله شدم سرو صدا نمیکردم تا بچه ها بیدار نشن. با درد پهلوم نمی تونستم بخوابم بلند شدم و نشستم دوباره کلافه به اطراف نگاه کردم احساس بدی بهم دست داد دلم میخواست مامانم الان اینجا بود….اشکم دراومده بود پتو رو دورم پیچیدم و خودمو تکون میدادم بلکه دردش کمتر بشه..ولی نه بدتر میشد که بهتر نمی شد به زور پاشدم و رفتم تو آشپزخونه شاید چیزی باشه بخورم آروم شم...رفتم و توی کابینتارو نگاه میکردم چون تاریک بود جلومو ندیدم و خوردم به یکی از صندلیا و صندلی با صدای بدی افتاد زمین مثلا میخواستم آروم باشم تا بچه ها بیدار نشن….با کلافگی چشامو بستم……..

از زبان شوگا تو خوابه عمیقی بودم که با صدای افتادن چیزی از خواب پریدم بچه هام یکی یکی بیدار شدن. جیهوپ_صدای چی بود؟؟ نامجون_نمیدونم بهتره بریم نگاه کنیم.. جونگ کوک _اره نکنه مثله اوندفعه اومده باشن دزدی؟؟؟ آروم پاشدیم و پاورچین پاورچین رفتیم تو هال آروم می رفتیم که اگه کسی بود نفهمه و بتونیم راحت بگیریمش یکم رفتیم جلوتر که جونگ کوک با صدای بلندی گفت_این که جین هه عه… رد نگاهشو گرفتیم و جین هه رو دیدم که تو آشپزخونه بود و یکی از صندلیا جلوش چپه شده بود رو زمین و خودشم خم شده بود و یه دستشو رو میز گذاشته بود و یکی دیگه شم رو یکی از پهلوهاش…. با نگرانی سمتش رفتم چرا اینجوری بود؟؟؟ چون تاریک بود یه سایه ازش میدیدم فقط با صدای جونگ کوک سرشو بلند کرده بود و بهمون نگاه میکرد. تهیونگ یکی از چراغارو روشن کرد و به سمتش رفتیم چشمم به صورتش افتاد که از اشک خیس شده بود با نگرانی نگاهش کردیم سمتش رفتم و سعی کردم کمک کنم صاف وایسته که ناله ای کردو گریش بیشتر شد دستمو محکم تر دورش گرفتم که آخی گفت با نگرانی نگاهش کردم رو پیشونیش عرق بود. جونگ کوک _انگارپهلوش درد میکنه… با صدای آرومی که کمی گرفته بود گفت_نه چیزی نیست خوبم تاریک بود ندیدم خوردم به صندلی ببخشید بیدارتون کردم. خواست بره که تهیونگ با نگرانی گفت_چی داری میگی؟ رنگت پریده معلومه درد داری .. جین_نمیخوای بگی چی شده؟؟؟ جیمین_بچه ها یکم آروم تر بزارین اول کمک کنیم بشینه سره پا نباشه بهتره.

کمک کردیم بشینه و نامجون همه چراغا رو روشن کرد حالا بهتر میتونستم ببینمش چشماش از گریه قرمز شده بود و رنگش حسابی پریده بود….جیهوپ یکم از داروهایی که مونکوت بهمون داده بودو با کمی آب آورد و بهش داد. یکم چشماشو بست و بعد آروم بهمون گفت_برید بخوابیم بد خوابتون کردم خوب میشم الان…. خواستم چیزی بگم که جین اشاره کرد چیزی نپرسیم بعد اینکه مطمئن شدیم حالش خوبه رفتیم تو اتاق و بچه هام کم کم خوابشون برد ولی من خوابم نمیومد نگران جین هه بودم اگه خوب نشده باشه چی؟؟ رفتم و بهش سر زدم هنوز بیدار بود و پیش شومینه دراز کشیده بود نمی تونستم وقتی از درد خوابش نمیبره خودم بخوابم. رفتم پیشش نشستم با صدام برگشت سمتم و با دیدنم خواست بشینه که نزاشتم و نگهش داشتم تا همون جور بمونه _بلند نشو. جین هه_چرا نخوابیدی؟؟ _مطمئنی حالت خوبه؟؟ _اره خوبم بهتره بری بخوابی نگران نباش چیز مهمی نیست. سر تکون دادم و پاشدم برم بخوابم نزدیک در اتاق که شدم برگشتم و نگاهش کردم پشتش بهم بود حس میکردم درد داره ولی نمیخواد بگه نمیتونم اینجوری ولش کنم. با کلافگی دوباره سمتش رفتمو پشتش دراز کشیدم خواست برگرده که نزاشتم و نگهش داشتم _یکم پیشت میمونم خوابت که برد میرم بهت قول میدم. انگار حوصله بحث کردن نداشت که دیگه چیزی نگفت. دستمو رو پهلوش گذاشتم و آروم ماساژ دادم بعد نیم ساعت به خواب عمیقی رفته بود دوست داشتم پیشش بمونم ولی ممکن بود بچه ها ببینن به آرومی بلند شدم و پتو رو روش مرتب کردم و بدون هیچ سروصدایی رفتم تو اتاق و دراز کشیدم سریع خوابم برد.

از زبان جین هه با تابیدن خورشید توی صورتم جابه جا شدم با فکر به دیشب چشمام باز شد به بیرون نگاه کردم انگار خیلی خوابیده بودم فک کنم اثر داروهایی بود که دیشب خوردم. (یا دستای شوگا؟😑😢) پاشدم و دست و صورتمو شستم به خودم توی آینه نگاه کردم زیر چشمام گود افتاده بود. پسرا رو ندیدم انگار تو حیاط بودن یه چیزی خوردم از پنجره نگاهی به بیرون انداختم دیدمشون جلو دریاچه نشسته بودن و داشتن ماهی گیری میکردن بهتر بود زودتر برم سره کار دیروز نصف بیشتر کارام مونده بود که برگشتم. رفتم بالاو اماده شدم وقتی رفتم تو حیاط سلام کردم که برگشتن سمتم و جوابم و دادن جیمین یکم به سرتاپام نگاه کرد و گفت_کجا میری باز؟؟ _سره کار دیگه!!! شوگا_ولی تو هنوز حالت خوب نشده… نامجون_بهتر نیست دیگه نری و تو این مدت به خودت استراحت بدی؟؟؟ _حالا امروزو برم وقتی اومدم یه فکری میکنیم.. تهیونگ _میخوای منم باهات بیام؟؟؟ شوگا بدون اینکه بزاره جواب بدم سریع گفت_اره اینجوری خیالمون راحت تره و هم اینکه وسایلاتو میاره برات از اونورم یکیمون میاد دنبالت که راحت بیای… همه تایید کردن و هر چی گفتم نمیخوام و خودم میرم قبول نکردن آخرشم خوده شوگا باهام اومد و تا دم در کارگاه هی توصیه های مراقبتی میکرد دیگه کلافه شده بودم انقدر حرفشو تکرار کرد وسایلا رو ازش گرفتم و بعد تشکر ازش رفتم تو اونم رفت خونه منم مشغول کارم شدم. دیگه نزدیک ظهر شده بود چیزی نمونده بود کارم تموم شه یکم دیگه از رنگارو باهم قاطی کردم و وقتی درست شد بردم و دادم به یکی از بچه ها داشتم وسایلم رو جمع میکردم که سرم گیج رفت و مجبور شدم بشینم یکی از دخترایی که به من کمک میکرد با دیدنم اومد سمتم و با نگرانی گفت_چی شده؟؟حالت خوب نیست؟؟ میخوای یکم برات آب بیارم؟ سرمو به نشونه منفی تکون دادم و یکم دیگه نشستم حالم که بهتر شد با کمک دختره وسایلا رو جمع کردم و از کارگاه زدم بیرون هنوز چند قدمی نرفته بودم که با صدای کسی که اسممو صدا میکرد واستادم دقیق تر نگاه کردم تهیونگ و جیهوپ بودن انگار اومده بودن دنبالم حالا خوب شد گفتم نیازی نیست بیاین دنبالم... وسایلا رو ازم گرفتن و راه افتادیم سمت خونه داشتیم از بازار رد میشدیم خیلی شلوغ بود چندتا بچه که داشتن دنبال هم میکردن از بغلمون رد شدن که یکیشون محکم خورد بهم که افتادم سریع پاشدو معذرت خواهی کرد و دوییدن رفتن تهیونگ با عصبانیت نگاشون کرد _چه بچه هایی پیدا میشنااا.. جیهوپ اومد سمتم و دستمو گرفت کمک کرد پاشم که یهو درد بدی تو پهلوم پیچیدو دوباره داشتم میوفتادم که هر دو از بازوهام گرفتن. جیهوپ_چی شدی؟؟ تهیونگ_خوبی؟ افتادی جاییت زخم شد؟؟ به زور گفتم_پهلوم… با نگرانی نگام کردن تهیونگ _دوباره پهلوت درد میکنه؟؟؟ تار میدیدمشون و صداشون برام نامفهوم شده بود چشمام بسته شدو از حال رفتم. پارت هشتممممم تمام شد😍😉🤗😙🤗😉🤗😉