
من اومدم با پارتی دیگه...🥂🤡🕶️
از زبون ماریا: نامه رو باز کردم و سعی کردم خط خرچنگ قورباغه ای رو که با جوهر قرمز نوشته شده بود رو بخونم:«آفرین. تا الان خوب پیش رفتید. از اینجا به بعد نمی تونم همه چیز رو واضح بهتون بگم چون چند نفر از طریق اداره پست نامه هام رو میخونن.» منظورش از اون ها چی بود؟ « سرنخ هایی رو کم کم براتون می فرستم. فقط حواستون رو جمع کنید. جاهای تکراری نرید. به مدت طولانی جایی نمونید. به هر کسی اعتماد نکنید. همراه این نامه یه کاغذ دیگه هست. اون سرنخ اوله. موفق باشید.» بدون حتی یه لحظه مکث دنبال کاغذ دیگه ای داخل پاکت نامه گشتم.
کاغذ کاهی رنگی پیدا کردم که با جوهر مشکی نوشته بود:« چیزی رو پیدا کنید که خیلی بزرگه و با کشیدن یک اهرم، میتونه باعث سیل بشه» (دیگه چیزی به ذهنم نرسید شما به بزرگی خودتون ببخشید😂) سرم رو بلند کردم. مایک که چیزی نفهمیده بود. منم متوجه نشده بودم، ولی مری متفکرانه سرش رو تکون داد و گفت:« جوابش سد هست. توی یه کتاب خوندم. ولی تو دنیا هزار تا سد وجود داره. منظورش کدوم سده؟» مایک گفت:«شاید یه سد توی همین نیویورک باشه.»
از زبون مری: لباس هامون رو عوض کردیم و یه تاکسی گرفتیم تا بریم و ببینیم منظور معما چی بوده. وقتی رسیدیم، ماریا پول راننده رو داد و پیاده شدیم. مایک گفت:«خب، من که چیز خاصی نمی بینم.» پیشنهاد دادم:« خب بیاین یکم بگردیم. شاید یه سرنخ دیگه پیدا کردیم.» ماریا سری تکون داد و گفت:« من از این طرف میرم. شما هم از اون دو طرف. اگه چیزی پیدا کردید، به دو نفر دیگه زنگ بزنید.» من و مایک هم از هم جدا شدیم و شروع به گشتن کردیم. داشتم میرفتم که پام به چیزی گیر کرد و محکم به زمین افتادم. بلند شدم و روی زمین رو نگاه کردم. یه سنگ..... وایسا! یه سنگ بزرگ به شکل غاز بود.سنگ رو برداشتم و زیرش رو نگاه کردم. یه کاغذ بود که برعکس اون نامه، خیلی خوش خط بود. نوشته بود:« توی مرکز شهر، کنار حوض آب، جای خالی ای برای یه بچه غاز دیگه هست. جای خالی اون رو پر کنید.» سریع به مایک و ماریا زنگ زدم و گفتم:« بیان سر جای اول مون. یه چیزی پیدا کردم.»
از زبون مایک: گفتم:« یعنی الان باید بریم مرکز شهر؟ بیخیال!» ماریا گفت:«خب چاره ای نداریم.» گوشیش رو چک کرد و گفت:« خوشبختانه زیاد دور نیست. بیاین بریم.» *چند دقیقه بعد توی مرکز شهر* همه جا خیلی شلوغ بود. به سختی میشد دو قدم جلو تر رو ببینی، دیگه چه برسه به حوض که معلوم نبود دقیق کجاست. بعد چند دقیقه که برای من مثل چند ساعت گذشت، حوض رو پیدا کردیم. کنارش، مجسمه یه غاز با چند تا بچه غاز بود. کنار بچه غاز ها یه جای خالی بود. مری مجسمه رو گذاشت روی جای خالی ولی اتفاقی نیفتاد. گفتم:« قطعا نباید این قدر راحت بزاریمش توی جای خالی. باید یه معنی دیگه داشته باشه.»خم شدم و داخل آب رو نگاه کردم. تصویر مجسمه توی آب افتاده بود. دقیق تر نگاه کردم و دیدم توی تصویر روی آب توی جای خالی غاز، کف حوض یه جای خالی بود. سریع آستین ام رو بالا زدم و سنگ رو از دست مری گرفتم و توی جای خالی گذاشتم.
یک دفعه صدای بلندی از کنارم شنیدم. نوک یکی از غاز ها شکسته بود. سرم رو خم کردم و داخل نوک غاز رو نگاه کردم. توی نوک غاز، چیزی جلوی چشمم برق زد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کامنت اول پین نداره؟
حتما بازم بزار
عالیه💖
فالوم کن من همون کاربر بارانم که پین کردی
بازم میزاری؟
خیلییی داستانت رو دوست میدارم❤️❤️❤️
خیلیییییی گشنگه🌱✨️
مرسیییی 🙂
مثل خودت🥰
۹
۸
۷
۶
مرسیییی 🥲🌚🙏🏻
۵