💛درد پارت ۱۰💛

از زبون نویسنده: گابریل: ناتالی! ناتالی: بله قربان. گابریل: برو و اونا رو به داخل راهنمایی کن. ناتالی: بله چشم. بعد از اینکه ناتالی رفت بیرون، گابریل حسابی رفته بود تو فکر که این دختر کیه؟ همین طور که تو فکر بود لیدی باگ و آدریانا اومدن تو و گابریل، خودشو از فکر و خیال بیرون کشید. لیدی باگ: سلام آقای آگراست. گابریل: سلام! آدریانا کلاهی که روی هودیش بودو از سرش پایین کشید. به طوری که موهاش معلوم شد و گابریل از اینکه اون خیلی شبیه به امیلی بود و نگاه آشنایی به خونه داشت تعجب کرد. آدریانا جوری که انگار خیلی با اون خونه آشناست ، نگاه عمیقی کرد بعد لبخندی زد و........ (عکس بالا آدریاناست)

آدریانا: سلام آقای آگراست. من اومدم اینجا تا با پسرتون صحبت کنم اگه ایرادی نداره. راستی خودمو معرفی نکردم اسمم آدریاناست. گابریل: حتما چرا که نه! ( یه لحظه کات. گابریل: داشتم حس میگرفتما! جفت پا پریدی تو حسم. نویسنده: گابریل به جن ها هم اجازه نمی‌داد یه لحظه بوی آدرینو حس کنن حالا چیشد؟) از زبون آدریانا: ممنونم گفتم و از پله ها رفتم بالاو به اتاق آدرین رسیدم. میتونستم خیلی واضح صدای حرفای آدرینو با پلگ بشنوم چون من یه نگهبانم........

در زدم. من: آدرین آدرین! اونجایی؟ از زبون آدرین: صدای در اومد. رفتم درو باز کردم و طبق انتظار آدریانا پشت در وایساده بود. من: بله؟ شما کی هستین؟ آدریانا: خودتو به اون راه نزن! منکه میشناسمت! من: چی میگی؟ از چی حرف میزنی؟ آدریانا: پلگ! بیا بیرونو بهش ثابت کن . پلگ: آدرین اون نگهبان دنیای رازهای میراکلساست. من: یعنی چی؟ آدریانا: یعنی دونستن هویت همتون. من تصمیم میگیرم که شما ها هویت همو بدونین یا نه و یا کوامی ها بتونن اسم صاحباشونو بهم بگن یا نه و ..... من: حالا چرا داری اینا رو به من میگی؟ آدریانا: چون........

ته پرا ت بعدی بدرود👋👋👋👋👋👋👋👋👋