تهیونگ با پیدا کردن کشهایی که دنبالش بود، به سمت هیونگش _پادشاه_ رفت. _هیونگیییی!! هیونگگگگ!. یونگی که درحال خواندن نامه های یکی از کشورهای همسایه بود با شنیدن صدای برادرش _تهیونگ_ سرش رو به عقب چرخوند. _چیزی شده که داد و بیداد میکنی؟. _ هیونگ کش پیدا کردم. یونگی که متوجه حرف تهیونگ نشده بود با چهره سوالی بهش نگاه کرد. تهیونگ با دیدن قیافه هیونگش لبخند مظلومی زد و با انداختن سرش به پایین شروع کرد بازی کردن با کشها. _هیونگی میخواستم موهای بلندت رو با این کش درست کنم..... بهم اجازه میدی؟. یونگی که کلی کار سرش ریخته بود بدون توجه به چهره مظلوم تهیونگ نه محکمی گفت و با گفتن اینکه کار داره سرش رو چرخوند. تهیونگ با شنیدن جواب هیونگش، بیشتر خودش رو لوس کرد و نزد یونگی رفت و از پشت بغل کرد. _هیونگی ولی من دوست دارم به موهای پنبهایت دست بزنم..... چرا بهم اجازه نمیدی؟ دلت میاد برادرت رو ناراحت کنی؟. یونگی لبخند کوچکی زد. تهیونگ از وقتی که بچه بود همش دستش رو به موهاش میکشید و اونا رو پنبه صدا میزد و با هر دستی که موهاش میکشید لبخند ذوق زده ای میزد و باعث میشد خودش هم لبخند بزنه. پس با گفتن باشه آرومی شروع کرد به باز کردن موهاش تا اجازه بده تهیونگ هرجور که دوست داره درستش کنه...