
اتفاقی غیر منتظره=)
در کمال ناباوری صدای تام بود!:خواهر جونم!کجا بودی تام پرید بغل تینا،معلوم بود خیلی گریه کرده و ترسیده چون صورتش مثل لبو قرمز شده بود!تینا هم خوشحال بود و هم متعجب اون سریع پرسید:تام خیلی خوشحالم که اینجایی ولی چجوری مگه اون مرده تو رو ندزدید؟تام گفت:نه!من یکم بازی کردم ولی خواستم بیام پیش شما واسه همین از دست مرده فرار کردم اما دیدم که گم شدم فقط هم آدرس اینجا رو بلد بودم چون اون روز که هالووین بود با اون دوستت از خونشون رفتیم پارک نزدیک شهربازی !من گفتم:راست میگه اون روز هالووین تام هم بود. ولی پرسیدم:پس چرا نرفتی خونتون؟
تام گفت:آخه من میدونم خونه کجاست ولی مسیرش رو بلد نبودم شهربازی از خونه دوره منم فقط از طریق اون پارک نزدیک شهربازی اومدم اینجا خونه دوستتون. تا تام این رو گفت من گفتم:چقد که من به این دختره و باباش ف.ح.ش(چیز بدی نیست) دادم! بیچاره باباش تینا خندید ولی بعد با لحن جدی گفت:تام تو نباید این کارو میکردی اگه نیکلاس... من پریدم وسط حرفش:آره نیکلاس دوست خیالیم اگهداون به من ایده نداده بود که الان کامل گم شده بودی
تام عذرخواهی کرد ولی چه فایده کل روزمون که میتونستیم خوش بگذرونیم تلف این بچه شد و فقط ۱ ساعت مونده بود.البته خب این یه تنبیهی بود برای ما که دیگه این بچه رو تنها نگذاریم. من گفتم خب پیاده بریم؟تینا گفت:نه تروخدا دیگه داره فشارم میفته اصلا نا ندارم انقد استرس و گشنگی کشیدم. منم گفتم باشه. ماشین گرفتیم تام جلو نشست البته که دیگه هرچی کمربند و وسایل ایمنی بود استفاده کردیم که دیگه اصلا حوصله دردسر نداشتیم.
پشت که نشسته بودیم نیکلاس گفت:هی اصلا از من تشکر نکردینا!من بودم که به داداش خان جناب عالی چی پی اس وصل کردم. تینا گفت:ببخشید انقد خوشحال بودم که یادم رفت خیلی ممنوم ازت:) من گفتم :راستی بچه ها این مرده چرا تام رو نگرفت باید مواظبت میکرد ازش واقعا حیف اون پولی که بهش دادیم. تینا گفت:راستی گفتی پول الان دیگه با این همه پول رفت و آمد و اون مرده فقط پول یه بازی برامون مونده!
گفتم:خب چی سوار شیم؟ترن خوبه؟ تینا گفت:نکنه دیوونه شدی تام نمیتونه سوار بعد دوباره روز از نو و روزی از نو! گفتم:عه راست میگی پس مثل اینکه باید به یه چرخ و فلک راضی بشیم. تینا گفت:خب بزار از خود تام بپرسیم. یه دفعه راننده گفت:دختر جون نمیخوای پیاده بشی؟یه دفعه به خودم اومدم دیدم رسیدیم. دستپاچه شدم پول رو دادیم و رفتیم. از تام پرسیدم:خب تام چی میخوای سوار بشی؟ تام یکم فکر کرد و گفت:من، من اسب دوست دارم:) خب درسته بچگونه بود ولی کیف داد. و امروز هم گذشت. وقتی خداحافظی کردیم و رسیدم خونه رفتم تو اتاقم داشتم فکر میکردم که یک دفعه دیدم نیکلاس رفته یه گوشه و داره گریه میکنه!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وقتی کردی به پستای منم یه سر بزن زیبا
در ضمن پستت بسی زیبا و مفید بود:))*
پارت بعدددد
خیلی مشتاقم ببینم نیکلاس چی شدهه
میدونی اگه بیای تو پروفایلم
و به تست پین شده ام سر بزنی
دلمو خیلی شاد میکنی؟
ادمین جونم پین؟🙃