
سلام بچه ها امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد و حمایت کنید لایک و کامنت یادتون نره😉 منتظر چی هستین؟ شخصا دعوتتون میکنم به خوندن این ناول ایسکای! بفرمایید دم در بده😆
نام داستان: من از خانواده شرور محافظت میکنم سلام من الکسم ۲۲سالمه و اهل انگلستانم من ی پسر کم رو و ساکتم البته اینطور رفتار میکنم تا از دردسر دور باشم به نظر من این راه حل عاقلانه ایه اما شاید بگید من حوصله سر بر هستم و سرگرمیه چشم گیری ندارم اما من یک خواننده مهم رمان های تراژدی و قرون وسطایی هستم رمان مورد علاقم هم (سرخ به رنگ خون )هست رمان راجب دختری به نام ادریانا ست که در داستان اون رو دختری با موهایی به سرخ به رنگ خون و چشم هایی ابی به رنگ دریا توصیف کرده بود این دختر واقعا مهربون بود ولی مادرش رو در کودکی از دست داد و رنج کشیداما اون تسلیم نشد و تمام تلاشش رو برای محافظت از خانوادش کردتا خانوادش رو گرم و صمیمی نگه داشت ادریان یک برادر بزرگ تر داشت که وارث پدرش یعنی دوک بزرگ کشور دوک لستر که اسمش ایان بود که خیلی هم خواهرش رو دوست داشت و پدر اون ها واقعا عاشق فرزندانش بود دوک لستر رفتار سردی داشت اما خالصانه به خانواده خودش لبخند میزد این خانواده به خاطر مو های قرمزشون به رز سرخ امپراتوری معروف بودن تا اینکه یک روز دوک دوباره ازدواج کرد با زنی به نام استلا که زن مهربان و خوش قلبی بود او موهایی طوسی رنگ و چشم هایی به رنگ خون داشت او از خانواده ای سطح پایین بود و مورد تمسخر اشراف این ازدواج رسما سیاسی بود و سر نوشت بدی رر انتظار استلا بیچاره بود اما او باز هم لبخند میزد او صورتی به زیبایی گل و درخشش چشمانی چون افتاب داشت و قلبی به زلالی اب زیبا ترین زن امپراتوری که به شدت مورد حسادت واقع میشد زمان گذشت و گذشت استلا گرمی و صمیمیتی بی سابقه به خانواده دوک داد و در نهایت استلا صاحب فرزندی زیبا به نام ایلیا شد خانواده دوک به او عشق می ورزیدند و شخصیت اصلی داستان ما خیلی او را دوست داشت این شادی تا ۵ بعد ادامه داشت ان سه در کنار هم بزرگ شدند و در روز ها رو باهم بازی میکردند و در پایان روز در غروب سرخ خورشید قدم میزدند و لبخند میزدند ۵ سال گذشت و دوک و همسرش و کوچکترین فرزندش راهی سفری کاری شدند و مورد حمله راهزنان قرار گرفته و به بد ترین شکل ممکن کشته شدند انها به شدت شکنجه شده و چشم ها و زبان ودست و پای خود را از دست دادند و با سم سوزاننده مسموم شدند
ایان جانشین دوک شد اما برای اینکار خیلی جوان بود و قلمرو دوک در حال نابودی بود ادریان که ملک پدریش را در معرض خطر میدید تلاش های زیادی میکرد و به برادرش کمک میکرد و در مجالس زیادی به جای استلا شرکت میکرد و به شدت تحقیر میشد تا ۸ سال به سختی گذشت خواهر و برادر سخت کوش با سختی و رنج فراوان موفق شدند قلمرو و احترام از دست رفته را باز گردانده و زندگی تجملاتی خود را باکمک ولیعد امپراتوری که الیاس نام داشت باز گردانند و به شدت به حکومت وابسته شدند ادریان تصمیم گرفت برای تثبیت قدرت برادرش پیشنهاد الیاس را برای ازدواج قبول کند این پیشنهاد از سر عشق و علاقه و این دسته مخرفات(از نظر من مخرف هستن واقعا!!!!!)نبود الیاس به افراد زیبا علاقه خاصی داشت مثل میل به زیبا گرایی بود و ادریانا هم که حالا زیبا ترین زن امپراتوری بود زیبایی که الیاس را راضی می کرد را داشت و هم هوش کافی برای ملکه شدن یک ازدواج سیاسی دیگر و درد و رنج فراوان دوباره ادریان وانمود به خوشبختی میکرد تا ایان را ساکت نگه دارد اما درد و رنج میکشید هم او هم برادرش برای روز هایی که رفته بود پدرو مادری که باز نمیگشتند برادری که جایش خالی بود لبخندی که رفته بود ادریانی که عاشق ولیعد تازه امپراتور شده سنگ دل شده بود و در قفس تنهایی خود در قصر میسوخت و برادرش که برای جایگاه خود سخت تلاش میکرد و همه ی غم ها را به دوش میکشید تا اینکه ایلیا برگشت اما دیگر ایلیا نبود لبخند نمیزد ساکت اما باچشم هایی سوزان از انتقام!
ادریان نمی توانست باور کند اخرین دلخوشی اش به سنگی بی احساس تبدیل شده که چشمانی خون گرفته دارد ایلیا به شدت بیمار بود ایان او را پیش خود اورد و ادریان از او پرستاری میکرد ایلیا بیدار شد اما با تنفر به انها نگاه میکرد او مهارت بی نظیری در شمشیر زنی پیدا کرده بود مانند یک حیوانی وحشی خون خوار به نظر می رسید او جایگاه برادرش را میخواست با امدک او شایعه ها بیشتر شد که میگفت ایلیا شیطان شده یا اون نباید وارث شود چون چشمان شومی دارد یا او محکوم به نابودی است ادریانا هیچ قدرتی نداشت که جلوی شایعه هارا بگیرد یا مردم را ساکت کمد اما ایلیا این را نفرت ادریانا در نظر گرفت و برای ۱ سال ناپدید شد وقتی باز گشت با سپاهی بزرگ برای نابودی امپراتوری باز گشت و سپاهش تمام شهر ها را نابود کرد مردم را کشت و سپاه امپراتوری را شکست داد برای کشتن برادرش به پایتخت امد و خانواده ها را گشت خانواده مادر ولیعهد دوست دیرینه ی ایان و خانواده همسر برادرش و نامزد خود را کشت و بعد عمارت برادرش را به اتش کشید و به قصد کشت خواهر و برادر خودبه قصر رفت
و بعد از جنگی سخت امپراتور را شکست داد و برادرش را کشت. برادری که فقط امنیت و سلامت اورا میخواست و میخواست او آرامش داشته باشد.ادریان که شاهد مرگ عزیزان خود بود با ناامیدی تیری که بعد از جنگ روی زمین افتاده بود را برداشت پیکان ان را در اخرین لحظه زندگی امپراتور که ایلیا را نگاه داشته بود در قلب ایلیا فرو کرد و ایلیا را کشت اشک میریخت و جسد عزیزانش را تماشا میکرد زهر را برداشت و ان را نوشید تا اخرین قطرهدر حالی که نفس نفس میزد و به سر نوشت شوم خود می اندیشید یاد ان غروب زیبا افتاد زمانی که کنار هم لبخند می زدند غروبی سرخ به رنگ خون
چه رمان عجیبی بود پر از جای خالی بود و همین برای من جالب بود ولی میتونست جالب تر باشه اگه تو داستان بودم چی میشد!!! هعیییی !خسته بودم چشم هامو بستم تا فراموش کنم هر چی بود رو چشم هامو باز کردم تخت من از کی این همه نرم شده ها؟چقدر بزرگ و خوش رنگه این تخت طلایی و بزرگه وای چه پرده های نازکی ازش اویزونه هوووم بوی عطر میده چه اتاق بزرگیه چقدر با شکوهه اینجا دیگه کجاست پتو رو کنار زدم وایسا این بازو ها چی میگه این وسسسسسطططط!!!
خدایا این عضله ها رو ببین وای این پوسسست منهههه ؟؟؟؟چرا صورتم انقدر نرمه وایساااا!! نههههه امکان نداره !!!به سمت اینه دویدم این منم؟؟؟خدایا چه قدر خوشتیب! این پسر حرف نداره چشم های قرمز اتشین مثله شعله های خورشید روشنه مو های طوسی رنگشوووو!!!یک صدایی یهویی اومد صدای افتادن یک ظرف از دست یک زن بود اخیییش ترسیدم بابا !واسه چی انجوری بهم زل زده ؟ها؟ چشماش ابیه به رنگ دریا و مو هاش قرمزه به رنگ خون نکنه ادریانه نه امکان نداره عمرا!اون یک رمانه نه بیشتر!دختر واقعا زیبا بود اما با زیبایی من در این حین اصلا قابل مقایسه نبود !این پسر اگه دختر بود چی میشد!!!دختر ناگهان جیغ کشید و گفت ایلیااااا!داداشییی!لعنتی فکر کنم تو رمانم واقعا اون دختر پرید و منو بغل کرد من ایلیا واقعا توی داستانم اما تغییرش میدم داستان تغییر میکنه!من خانواده ی ایلیا رو نجات میدم!!!!
خب خلاصه این ناولی پایان یافت امیدوارم حمایت کنید تا منم انرژی بگیرم چون تایپ همین چند صفحه دو_سه ساعت زمان برد و واقعا انگشتام بی حس شدن!! پس با لایک و کامنت و دنبال کردن(اگه به نظرتون ناولهام خوبن) کمک کنین تا انرژی نوشتن بقیه شو داشته باشم
......و ای کسانی که تست رو میدین و نه نظر میدین نه حتی اون لایک کوووچولو رو میزنین! لایک و کامنت بدین وگرنه با یلیا حسابتونو میرسم🔫💀🗡😖 خود ایلیا هم موافقه
خب دیگه باااای و مرسی اگه نظر میدین و کمکم میکنین
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خییییییللللللللییییییی عالی بود^^
منتظر قسمت بعدم^^
مرررسیی
حتما میزارم قسمت بعدیشو
قسمت بعدی تقریبا آماده س
احتمالا فردا بزارمش بررسی
مرسی از اینکه حمایت میکنین
خیلی خیلی قشنگه.مشتاقانه منتظر بقیشم.با قدرت ادامه بده.💖💖
مرسی از کامنتت
کلی روحیه گرفتم
چشم حتما پارت بعدیو میزارم
😙😙😙😍
خیلی خیلی خیلی خیلی خیلیییی قشنگههههه@_@ من یه داستان این مدلی تو بررسی دارم^_^
چه داستان پیچیده ای بود... عافرین😁🙌
ممنونم😀😁
خیلیم عالی!😍
مرسی حتما قسمت بعدیو میزارم😙😙