داستانی براساس واقعیت با کمی تغییر!
یکی بود یکی نبود! یک روز زمستانی خیلی سرد بود درواقع اولین روز آخرین ماه سال..
او دیگر نمیخواست از همه اجتناب کند چون به وفور احساس تنهایی اِما را حتی بیشتر از قبل آزار میداد.. او به خود قول رسیدن به خاتمه این داستان را داده بود ...
-هی لیلیث +بله اِما -یه چیزی،تو اسم کتابهایی که معلما اول سال گفتن رو داری؟ +نه -من دارمشون میخوای واست بنویسم وبدم؟ +آره،ممنون ...
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
63 لایک
تو اسلاید یک به جای ماه باید مینوشتم فصل*
ببخشیدد
چقد قشنگ مینویسی:)
ممنونمم لطف داریی🌹🌹
✨🤍
عالییی....
ممنونممم
این پیام فقط جهت حمایت از شما میباشد🥲🖤
ممنونمم ازت:')خیلی مهربونیی
🥺❤️
منتظر ادامشم
حتما وقتی نوشتم پستش رو میزارمم🌹
خوشحالم که خوشتون اومده🌝🌹
واایی این حس مزخرف.....لیبفلیثفعبثصلققااثاثید
فک کنم infp
خیلی احساس بدیه🙁
حدست درست بود🌝🌹
حیح
من میخواستم بگممم😭😂
🫥
قلم خوبی داری قشنگم ادامه بده(:
ممنونمم لطف دارین ،حتما:>💕
فرند؟
حتمااا
یه چیزی..چطوره با لبخند شروع کنی؟
من معمولا لبخند میزنم
اما میبینم بقیه دارن ازم فاصله میگیرن وقتی میرم پیششون..
چیکار میتونم کنم؟
چجوری لبخندمو حفظ کنم؟
به رفتارات نگاه کن..ببین چیزی پیدا میکنی که دلیل این دوریا باشه..اگه نه..
نه آخه کارخاصی نمیکنم که🙁
آدما برای بزرگ شدن نیاز دارن با ترسشون رو به رو شن..
درسته..:)