افسانه ستاره؟

یکی بود یکی نبود، غیر از دروغ، هیچی نبود. حداقل برای آی اینجور بود. دختری که چشم‌های ستاره‌ای داشت و نمیتونست کسی رو دوست داشته باشه؛ دختر روستایی پرهیجانی که آینده‌ای برای خودش نمیدید. یه‌روز، یه مردی سراغش اومد و بهش پیشنهاد داد آیدل بشه. اول نمی‌خواست قبول کنه ولی بعد،جذب اون شغل شد‌؛ شغلی که توش بی‌اندازه دروغ میگفت؛ "دوستت دارم". به امید اینکه این کلمه‌ها تبدیل به حقیقت بشن و مثل اینکه شدن؛ حداقل حامله شدنش که اینو نشون میداد. آی پیش یه دکتر رفت، دکتری که خودش هم گذشته‌ای برای خودش داشت.

دکتر به اتاق خالی خیره موند و آه کشید. زیرلب دعا خوند و آرزو کرد روح دختر در آرامش باشه. هنوز هم میتونست دختر رو ببینه، با اون روحیه شاد و پرهیجانش؛ حتی با اینکه سخت با مریضی مبارزه می‌کرد. دلش برای اون چشم‌ها تنگ شده بود، چشمایی که معتقد بود از چشمای آی هم خوشگل‌ترن؛ آیدلی با چشمان ستاره‌ای که حالا دم در مطب او بود.

باورش نمیشد، حالا که آی به عنوان زن شانزده ساله حامله‌ای پیش او آمده بود او را بیشتر یاد دختر، سارینا مینداخت. سارینا از لحظه تولد سرطان داشت و تا همان چهارده‌سالگی در بستر بیماری خوابیده بود. او مریض موردعلاقه دکتر بود، عاشق چشم‌هایش بود؛ به او اطمینان داده که آیدل خواهد شد و او اولین طرفدارش است؛حالا در غم مرگ او میسوخت. دلش می‌خواست بار دیگر او را ببیند؛ گرچه نمی‌دانست آرزویش به حقیقت تبدیل میشود.

روز زایمان آی فرا رسید. دکتر جوان به قتل رسید و وقتی دوباره چشمانش را باز کرد خود را در بغل آی دید! او به‌عنوان پسر آی،آکوامارین، بار دیگر متولد شده و سارینا هم به‌عنوان خواهر دوقلویش،روبی، بار دیگر به‌دنیا آمده بود؛ گرچه آنها این را نمی‌دانستند. با مادرشان زندگی شادی داشتند و از هویت پدرشان بی‌خبر بودند؛ اما هر داستان خوشی به پایان میرسد. آی توسط قاتل دکتر به مرگ دست پیدا کرد و آکوا که به این نتیجه رسیده بود که قاتل باید با پدرشان در ارتباط باشد، تصمیم گرفت پدرشان را بکشد.