12 اسلاید صحیح/غلط توسط: ♡IU♡ انتشار: 4 سال پیش 1,111 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلامممممم😍😍😍 من اومدم❤خوش اومدم😁 خوبببب فصل جدید شروع شد😊اگه دیر منتشرشد ببخشید😊😘خوب بریم بخونیم اگه دوست داشتین نظربدید ولایک کنید😊😊😊🙏
امروز فن ساین داشتیم ولی اصلا حوصله نداشتم برم. تندی حاضر شدم و قبل اینکه شوگا بیاد که حاضر بشه بیرون رفتم. تولابی روی صندلی ها نشستم ومنتظر بقیه موندم. یکم که گذشت وخبری ازشون نشد تصمیم گرفتم برم بیرون و یکم بگردم. داشتم از هتل خارج میشدم که با صدای تهیونگ سرجام وایستادم. تهیونگ: ن/ت کجا میری؟برگشتم و با یه لبخنده ساختگی گفتم: اممم...دیدم کسی نمیاد گفتم برم بیرون تا یکم حال و هوام عوض بشه. تهیونگ:الان میان.... بیا تا اون موقع حرف بزنیم🙂 سرمو تکون دادم و رو به روش روی صندلی نشستم. تهیونگ: خوبی؟ من: چی؟ تهیونگ:میگم خوبی؟ من: اها آره...توخوبی؟😊 تهیونگ:ن/ت....چرا ازم فرار میکنی؟
درست میگفت... این چند روز به خاطر اینکه این عشق رو تموم کنم سعی میکردم باهاش روبه رو نشم....ولی اینکارم بیشتر باعث کنجکاویه بقیه میشد. من:من...من که فرار نمیکردم..... تهیونگ: ولی خیلی....حرفشو قطع کردم و گفتم: متاسفم که باعث شدم اینطوری فکر کردی... سعی میکنم رفتارمو درست کنم🙃 تهیونگ: منظورم این ن....حرفشو دوباره قطع کردم وگفتم: من برم ببینم شوگا کجاموند.... خیلی دیر کرده🙃از رو صندلی بلند شدم و میخواستم به سمت اتاقم برم که تهیونگ دستم رو گرفت، با تعجب بهش نگاه کردم، میتونستم از چشماش بخونم که میخواد چیزی بگه، اما به هر دلیلی اون هیچی نگفت و دستم رو ول کرد... با اینکه عقلم میگفت این عشق رو بکش اما من خیلی میخواستمش... دلم میخواست بدونم چی میخواسته بگه، برای همین عقلم رو زیر پا گذاشتم و پرسیدم: چیزی میخواستی بگی؟
تهیونگ: نه... فقط... به کارت برس. دلم میخواست بهم بگه پیش من بمون ولی اگه میگفت هم من نباید میموندم... به هر حال از تهیونگ دل کندم و به طرف اتاقم رفتم، چند تقه به در زدم . با بازشدن در قامت شوگا توی چهارچوب نمایان شد. من:دیرکردی😊موهامو بهم ریخت وگفت:ببخشید قبلش پیش نامجون بودم.....نامجون هم دستگیره ی دره هتل رو شکسته بود داشتم درستش میکردم. من:خسته نباشی😊شوگا: ممنون....بریم☺ من:بریم. شوگا درو بست وکنارم شروع به راه رفتن کرد. شوگا:اونا تهیونگ وجیمین نیستن؟من:آره..خودشونن. جیمین:اومدین. شوگا:آره...بقیه کجان؟تهیونگ:پشت سرتن. با برگشتن من وشوگا، جی هوپ وجونگ کوک ونامجون وجین باهم گفتن:پخخخ😈من:هی...اومدین😧 جونگ کوک:نه رفتیم😁شوگا: هههه... چقدر خندیدم... بیان بریم. بعد این حرف جلوتر از ما شروع کرد به رفتن. لبخند کم رنگی زدم وگفتم: بیان تا وَن مسابقه بدیم😁 نامجون:مین هو نمیاد؟ من:نه امروز میخواد بره خرید😊 جی هوپ:من اولین نفرم میرسم..گفته باشم😁من:ببینیم😊باشمارش جونگ کوک شروع کردم به دویدن.از هتل خارج شدم وبه سمت وَن دویدم.جونگ کوک وجیمین از من جلو زدن وبه وَن رسیدن.جونگ کوک:اولین نفر سرکار آقای جون جونگ کوک🤗همینطور که نفس نفس میزدم گفتم: خیلی...خیلی...سریع...دویدی👌 نامجون:بچه ها...میگم چیزه...همه به نامجون خیره شدن که گفت:داشتم میدویدم...به میز خوردم...پایش شکستو...وسایلاشم ریختو....😁
تهیونگ:خوب بقیش😐جین:بقیش هم حتما یه خسارت درست وحسابی باید برای میز و دستگیره ی در بدیم😐نامجون:عااا..اونکه خودم دادم...فقط گفتم بگم که به خاطر همین آخر شدم☺همه باهم جز نامجون گفتیم:اها. نامجون:چه هماهنگ. شوگا: پس خوبه...بریم😊در وَنو باز کردیم که بشینیم که راننده از وَن پیاده شد وگفت: ببخشید آقایون....راستش لاستیکای وَنو یکی پنچر کرده...اگه میشه با تاکسی برید...متاسفم😔من:چیییییی😳شوگا:عیب نداره. نامجون: تقصیرشماکه نیست... بیان باتاکسی بریم 😊من:ولی من نمیتونم. همه باهم گفتن:چرا؟؟من:راستش....😰تهیونگ:از تاکسی میترسی😐من:آره.شوگا:پس منو ن/ت پیاده میایم😊تهیونگ:نه...بهتره همه با تاکسی بریم😐من:ولی...تهیونگ دستمو کشید وگفت:بیا بریم.من:ولی من....تهیونگ:ولی نداره بیا. نامجون:تهیونگ شاید براش خطرناک باشه.شوگا:آره بهتره جدا بریم.تهیونگ:یه تاکسی بگیرید. جیمین:تهیونگ لجبازی نکن😐جی هوپ:بزار ن/ت بگه میخواد چکارکنه. تهیونگ:باشه...😐 روشو به طرف من کرد و گفت:به من اعتماد داری...حاضری کنارمن توخطر باشی یابدون من تو آسایش؟😶نگاه چشماش کردم. قلبم بدجور به تپش افتاده بود. نمی دونم چرا بغض کرده بودم. دلم میگفت کناراون توی خطر...مغزم میگفت بدون اون توی آسایش.بدون کنترل گفتم:تو خطر....😐
نفس عمیقی کشید که باادامه ی حرفم نفسش قطع شد.من:ولی بدون تو😶نگاهش میخ من شد.همه با تعجب نگامون میکردن. نمیخواستم کسی بهمون شک کنه به خاطر همین لبخند ساختگی ای زدم و رو به همه. بدون توجه به تهیونگ گفتم: آخه خطر تنهایی کیف میده...مثل فیلما😁جونگ کوک:اممم...پس الان باتاکسی میای یا پیاده؟به سنگ جلوی پام خیره شدم.میدونستم که آخرش با ترسم روبه رومیشم.شاید الان وقتش بود.به شوگا نگاه کردم.لبخند کم رنگی زد وآروم گفت:تومیتونی✊من:منم با تاکسی میام😅جین:خوبه...تومیتونی ترستو شکست بدی😊نامجون:فایتینگ✊جیمین:ماپشتتیم😊جی هوپ:تومیتونی😊جونگ کوک:رو ما حساب کن😊من:مرسی از همتون...باوجود شما ترسم کمتره😊تهیونگ:آخه ماشین کجاش خطره...اصلا چیش ترس داره😑جیمین:بچه ها تاکسی اومد👈🏻تاکسی کنارمون وایستاد وراننده از پنجره سرشو اورد بیرون وگفت:تاکسی میخواین؟شوگا:آره😊نامجون:هممون جا میشیم؟
راننده:یه تاکسی دیگه پشت سرم میومد،میتونید سه تاتون بااون برین.جونگ کوک:آره داره میاد...من میرم جلوشو بگییرم...کی بامن میاد؟دستموباترس بالا اوردم و گفتم:من🤚شوگا پشت سرم گفت:منم میام.پشت سر جونگ کوک به سمت تاکسی رفتیم.راننده وایستاد وبه یه لهجه ی بامزه به انگلیسی گفت:تاکسی...تاکسی؟ترسمو فراموش کردم وتک خنده ی کردم وبرای اینکه راننده ناراحت نشه جلوی بیشترشدن خندمو گرفتم😄جونگ کوک روی صندلیه کنارراننده نشست ومنو وشوگا روی صندلیه پشت جا گرفتیم.باترس نفس های عمییق میکشیدم وپوست کنار لبمو میکندم.اونقدر ترس داشتم که راننده متوجه ی رنگ پریدم شدوگفت:حالش.. خوبه؟شوگا دستمو محکم گرفت ودم گوشم گفت:خوبی؟😶جونگ کوک به عقب برگشت وگفت:میخوای وایستیم؟دست شوگا رو محکم فشار دادم وگفتم:نن...نه...بریم.😨گرمای دست شوگا آرامشو به رگام تزریق میکرد. چشمامو آروم بستم. بابسته شدن چشمام تصویر پدر ومادرم جلوم نقش بست. نفس عمیقی کشیدم و اینبار با شجاعت چشمامو باز کردم. شوگا با نگرانی نگام کرد وگفت:مطمئنی خوبی؟سرمو تکون دادم وگفتم: قلبم داره بیرون میزنه ولی....شاید بتونم تحمل کنم. شوگا اومد نزدیکم و محکم بغلم کردوگفت: میدونم که خیلی تحملش سخته ولی تو از پسش بر میای.... مطمئنم😊.
بعضی وقتا توی اوج نا امیدی و بی کسی یه ستاره درخشان توی زندگیت طلوع میکنه که باعث میشه، تمام سختی ها و ناراحتی هات رو از یاد ببری، تهیونگ ستاره ی من بود، با این حال ستاره من خیلی زود از پیشم رفت، چون نمیخواست ستاره من باشه. به چهره شوگا خیره شدم، نمیدونم چرا یه لحظه احساس کردم تهیونگ جلوی رومه، شاید بخاطر این بود که دلم میخواست اون جای شوگا جلوم نشسته باشه؛ اما همین که خواستم چیزی بگم، تهیونگ از جلوی چشمام محو شد. اشک توی چشمام حلقه زد، دلم میخواست از ته دل گریه کنم. ولی نه اونجا جاش بود، نه زمان مناسبی برای اشک ریختن بودن، برای همین فقط چشمام رو بستم، بدون این که چیزی بگم یا کاری کنم سرم رو به عقب بردم و روی تکیه گاه صندلی ماشین گذاشتم.... یهو شوگا صدام کرد و گفت: رسیدیم. با تعجب چشمام رو باز کردم و گفتم: چی؟ کِی؟ جونگ کوک: فکر کنم خوابت برده بود، نه؟ من: فکر کنم. زود تر از چیزی که فکر میکردم رسیدیم، انقدر تهیونگ فکرم رو مشغول کرده بود که اصلا نفهمیدم کی رسیدیم..
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل، یکم که گذشت کارکنان بیگ هیت اومدن و گفتن که فن ساین شروع شده، ما هم لباسامون رو مرتب کردیم از به سالن اصلی رفتیم... به سمت یه صندلی رفتم و کنار شوگا نشستم. جونگ کوک هم صندلی کنارمنو بیرون کشید ونشست.صف بلندی جلوی در ورودی بود که با اومدن ما شروع به سروصدا کرد.قلبم داشت توی دهنم میومد.بدجور اضطراب داشتم.با چیز نرمی که به گونم خورد نگاه شوگا کردم.پر سفید بلندی رو جلوم تکون دادوگفت:نرمه مگه نه؟😊من:آره....ازکجا؟شوگا:پشت خودکار چسبیده بود😄
اززبون تهیونگ:از جایی که بودم راضی نبودم.سرمو کج کردم تا بتونم ن/ت رو ببینم.داشت با شوگاحرف میزدو میخندید.نمیدونم چرا اعصابم بهم ریخت.یه دفعه از روی صندلی بلندشدم که باعث شد همه نگام کنن😐من:اممم...جونگ کوک میشه جامونو عوض کنیم؟☺جونگ کوک:آره چراکه نه.😊کنار ن/ت نشستم ولی اصلا بهم توجه نکرد وبه حرف زدن با شوگا ادامه داد.حرصم گرفت😑قوطیه آب معدنی رو برداشتم وهمشو سر کشیدم.با ورود آرمی ها به سالن دست از نگاه کردن به ن/ت کشیدم.خنده هاش رو مخم رژه میرفت وبی محلی هاش رواعصابم بود😑آخرای فن ساین بودکه ن/ت یه دفعه بلندشد. جاخوردمو بی هوا گفتم:کجا؟😐باتعجب نگاهم کرد وبعد مکث طولانیی گفت:آب معدنیم تموم شده....میرم یکی دیگه بگییرم.... اشکالی داره؟😐من: نه فقط...آبم تموم شده... منم میام. از روی صندلی بلند شدم وکنارش شروع کردم به قدم برداشتن.همش سرعتشو تند میکرد واز من جلو میزد.من:ن/ت چرا اینقدر تند میری...وایستا باهم بریم😶ن/ت:ها...اهان باشه😕سرعتشو کم کرد وشونه به شونه ی من به سمت اتاقی رفت.همش دنباله یه حرفی بودم که سرصحبت رو باهاش باز کنم.همینطوری گفتم:میگم....اممم...کجا میری؟😶
ن/ت:ععاا....اها...دستگاهش اونجاست😃نگاه دستگاه نوشیدنی ها کردم.کنارش وایستاد وگفت:سکه داری؟🙂من:وایستا ببینم.توی جیبامو نگاه کردم...یک سکه بیشتر نداشتم.من:یکی دارم...باشه مال تو.ن/ت:نه نه...باشه مال تو...من خیلی آب خوردم.بعد این حرف خواست بره که دستشو کشیدم تاراه رفته رو برگرده ومتوقف بشه ولی....چون غافلگیرشده بود..بی اختیار افتاد توبغلم. نگامون تو چشم های هم قفل شد. قلبم محکم خودشو به قفسه ی سینم میکوبوند. دمای بدنم هرلحظه بیشتر بالا میرفت.چون قدش کوتاه بود نفسش به گردنم میخورد وپوستمو میسوزوند. اون لحظه خیلی احساس عجیب متفاوتی داشتم، هیچ وقت تا حالا این حس بهم دست نداده بود و برام خیلی تازه بود زودتر از من به خودش اومدو از من فاصله گرفت.ن/ت:من....گفتم منکه...منکه....منکه نمیخوام😶 وقتی به خودم اومدم که جای خالیش جلوچشمام بود.
اززبون ن/ت:قبل اینکه به صندلیم برسم نفس عمیقی کشیدم وبادستم به قلبم ضربه زدم تا آروم بگییره ولی حرف حالیش نمیشد. بیخیال تپش قلبم لبخند مسخره ای زدم وبه صندلیم نزدیک شدم.شوگا متوجهم شد وگفت:چیشد؟😊من:اممم...چیزه...نبود🙃شوگا:چی نبود؟🤨من:عااا...آب....نه...نمیدونم ولش کن.شوگا:چیزی شده ....رنگت پریده😐من:نه...نه... چیزی نشده☺روی صندلیم نشستم وخودمو با برگه های سفید روی میز سرگرم کردم. با گذاشته شدن آب معدنیه بزرگی روبه روم روی میز نگامو از برگه ها گرفتم وبه اون فرد نگاه کردم.تهیونگ کنارم نشست وگفت:من تشنم نیست....مال تو.من:نه...باشه مال تو.به خاطر چنددقیقه پیش خجالت میکشیدم که مستقیم به چشماش نگاه کنم به خاطر همین سرمو انداختم پایین وآب معدنی رو به سمتش کشیدم.با دستش جلوی آب معدنی رو گرفت و گفت:گفتم که نمیخوام.زیرچشمی نگاهش کردم وآروم ازش تشکر کردم.
خوبببب😊تا پارت بعدی بوس بای😘❤اگه دوست داشتی حتما اون قلب پایینو بزن یایه نظر کوچولو مثل دوست داشتم یاعالی بودبده همونم خوشحالم میکنه😍❤البته اجباری نیست😁اگه دوست نداشتی هم ببخشیدسعی میکنم بهترش کنم😘❤❤❤
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
204 لایک
عالی بود♥️🥰😘😍
هویت پنهان بهترین داستانه عمرمه♥️😊
الییی داستان جدید بنویسسسس
خیلیییییی عالی بود ولی لطفا یه توضیح کوچیک راجع به گروهشون بده .😘😘😘
عجب 😐💔
تو نویسنده داستانی ولی فک کنم من بیشتر از تو درگیرش شدم 😶💔😅
عالی بود خیلی دوست داشتم 😘😘😘
سلام اجی خوبی
ممنون که گذاشتی هر لحظه به فکر داستانت بودم تا اینکه بالاخره اومد💜
سلاااام
این فیک/وانشات/رمان یا هرچیز دیگ ایی ک اسمشو میزارین عالیه
ینی خب بیخودی داستان ن/ت و تهیونگ رو کش نمیدی یا اینکخ خیلی زود عاشقش بشه
صحنه هارو خیلی خووووب توصیف میکنی و این باعث میشه خواننده بهتر فضای قصه رو درک کنه:)))
تازه یاد گرفتم کامنت بزارم وگرنه از پارت دو تا الان پیگیر هویت مخفی هستمممم😂 ✨
سلام اجی خوبی ؟
عالی بود 😃 ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
خیلی منتظر این داستان بودم وقتی اومد خر ذوق شدم 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭
پارت بعدی 😍 😍 😍 😍 😍 😍 😍 😍 😍 😍 😍 😍 😍 😍 😍 😍 😍 😍 😍 😍 😍 😍 😍
عاجییییی😃🧡🧡عالی بیست♡
ممنون آجی جونم😘❤