
قشنگم اگر خوشت اومد حتمن فلو و لایک یادت نره
این قسمت:اشنایی با افرامین )دوستان توجه کنید که نیان با ارشان و افرامین هم زمان اشنا میشه پس حس نکنید که نیان داره به ارشان خیانت میکنه) نیان:بابا برای اماده سازی سالگرد بابابزرگ به روستا رفته بود منو مامان هم رفتیم تا به نیما که رفته بود برای سر زدن به آهن هایی که برای ساخت خونه کنار گذاشته بودیم(دوستان نیان اینا خونشونو میفروشن و چند خیابون اونور تر یه زمین میخرن و خودشون هم همون حوالی یه خونه اجاره میکنن و اجاره نشین میشن و همه ی اشنایی نیان با افرامین سر همبن خونه ساختن شکل میگیره) هوا بشدت سرد بود وسطای زمستون بود و خب عادی بود این هوا نیما اونجا چادر مسافرتیو برقرار کرده بود منو مامان از سرما به داخل چادر پناه برده بودیم و نیما رفت تا چیزی برای گرم شدن بیاره صدای پا اومد و من چشم انتظار به در چادر خیره شده بودم در چادر بالا رفت و بجای نیما با یک جفت چشم مشکی ....
و با یک جفت چشم مشکی رو به رو شدم اونقدر چشاش سیاه بود که انگار همه چیو تو خودش میبلعید و همینطور قلب منو... چند ثانیه بهم زل زده بودیم با هول بودنی که کامل مشخص میشد چشم از من گرفت و رو به مامان گفت من دوست نیمام خونمون توی همین کوچه اس ولی من اخر کوچه کانکس نگهبانی دارم و کار میکنم نیما بهم گفت شما اینجایین اومدم براتون بخاری برقی اوردم. دیگه بهم نگاه نمیکردیم راستش اون موقع ها هنوز حسی بهش نداشتم و حتی ازش بدم میومد. اونشب گذشت و وقتی رسیدیم خونه مامان پرسید که با این پسره کجا اشنا شدی نیما. نیما گفت:از موقعی که زمینو خریدیم دو سه روزه. یک هفته بعد...
کم کم به اون پسر حسی پیدا کرده بودم دلم بی قرار بود به هر بهانه ای به اون کوچه میرفتم تا شاید ببینمش من مثل دختر های امروزی نبودم که پرو پرو برم و ازش درخواست دوستی کنم فقط نگاه نگاه هایی از دور و پر از غم... با مامان خیلی راحت بودم و شوخی شوخی بهش فهمونده بودم که حسی به افرامین دارم اما اون اصلا جدی نمیگرفت. از روستا برمیگشتیم یهو مامان سوال غیر منتظره ای از بابا پرسید که گفت چند سالشه بابا هم با کمال خونسردی گفت اون متولد سال ۸۶ عه ینی دو سال از من بزرگتر و ۱۶ ساله باورم نمیشد اصلا بهش نمیخورد جوونی ۱۶ ساله باشه فیسش جوری بود انگار بالای ۱۸ ساله مشکلی تو صورتش نداشتا حسم میگف بم که این از سنش بیشتر سختی کشیده که بله حدسم درست بود
بابا داشت تعریف میکرد اون مادرش پدرشو ول کرده بود و سراغ یکی از پولدار ترین مرد های محله ما رفته بود و ازدواج کرده بودند و پدرش از شدت ناراحتی کلا ول کرده بود و رفته بود نمیدونم درک میکنید یا نه اما برای یک پسر این اتفاق خیلی سخته حالا فهمیدم چرا با اون سن کم مشغول کار شده بود. مامان گفت: ولی افرامین پسر خیلی خوبیه و یکی از اخلاقای بد بابام اینه که بدون اینکه چیزیو بدونه قضاوت میکنه و اونشب هم همین کارو کرد و در جواب مامان گفت اون؟؟اون خیلی پسر بدیه اون آهنای خونه صاحب کارشو دزدیده و بعد هم صاحب کارش اخراجش کرده با شنیدن این حرفا تمام راه دو ساعتیو اشک ریختم و کسی متوجه نشد اینکه اون پسر چقدر سختی کشیده و اینجور راحت مورد قضاوت قرار گرفته رسیدیم خونه و باز تا صبح اشک ریختم و فکر کردم و همون شب تصمیم گرفتم برای اون پسر بشم یه کسی که جای همه کسایی که دوسش نداشتن دوسش داشته باشه پایان
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من از فضولی مردم پارتای دیگه نمیزاری؟
چرا نوشتی پایان ؟؟
پارت جدید؟
ادامه نداره دیگه؟
چرا عزیزم پارت های دیگه تو راهه