
اینم از پارت دو ایندفعه بیشتر نوشتم
بعد از کنسرت قرار شد با بچه ها بریم به رستوران چان دان توی راه فقط به اون دختر فکر میکردم تا اینکه متوجه شدم شاید نشونه ای از اون توی دفترچه باشه سریع دنبال دفترچه گشتم نه توی کیفم بود نه توی ماشین اه لعنتی!!! انگاری باید فکر اون رو از ذهنم بیرون میکردم { چند دقیقه ای بعد در رستوران } درحال خوردن سوشی ام بودم که یادم افتاد دفترچه رو توی اتاق لباس روی میز گذاشتم سریع از بچه ها خداحافظی کردم و به سوی کنسرت حرکت کردم به اونجا که رسیدم به نگهبان گفتم دفترچم رو توی اتاق لباس جا گذاشتم اون هم اجازه داد من دوباره وارد بشم سریع رفتم به اتاق اما خبری از دفترچه نبود ناراحت بودم پله هارو دونه دونه اومدم پایین شماره ای به نگهبان دادم که اگه دفترچه پیدا شد به اون شماره زنگ بزنه تاکسی vip گرفتم رو رفتم خونه در رو باز کردم و کیفم رو انداختم یک گوشه توف توی این شانس کلا امروز من رو شانس نیستم ساعت نزدیکای ۱۲ بود و منم خسته رفتم به اتاقم تا کمی استراحت کنم ولو شدم رو تخت تا سرم رو گذاشتم روی بالشت خوابم برد انگار ۱۰ ساله نخوابیدم
بلاخره صبح شد نگاهی به ساعت کنار تختم انداختم ساعت ۱ بود از تختم بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم از اتاقم بیرون اومدم و به سمت آشپزخونه راه افتادم قهوه ساز رو روشن کردم، تلفن رو برداشتم تا زنگی به یونگی بزنم بوق!بوق!بوق! درحال حاضر قادر به پاسخگویی نیستم بعد از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید ! بوووق تلفن رو قطع کردم
ماگ رو پر از قهوه کردم ، بدون نفس همش رو سرکشیدم گوشیم رو برداشتم تا چرخی توی اینستگرام بزنم {بعد از مدتی} نگاهی به ساعت کردم ساعت ۳ بود!!!! اصلا گذشت زمان رو حس نکردم! گشنم شده بود در یخچال رو باز کردم و یک ساندویچ مرغ برداشتم و خوردم لباس هام رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون
بعد از ۱ هفته} خسته و کلافه شده بودم !! خبری از نگهبان نشده بود !! ذهنم توی این چند روز به کلی بهم ریخته بود نمیتونستم درست و حسابی تمرین کنم تمام بچه ها نگرانم شده بودن ولی من چیزی بهشون نمیگفتم دوست نداشتم بدونن که من عاشق دختری شدم که فقط یکبار دیدمش حتی نمیدونم کیه بعد از تمرین جیمین نگه ام داشت دستش رو گذاشت رو شونم و گفت :(( تهیونگ این چند روز اصلا حالت خوب نبود من متوجه میشم بهم بگو چیشده شاید تونستم کمکت کنم)) نمیدونستم مشکلم رو بهش بگم یا توی خودم بریزم!! بعد از مکث کوتاهی تصمیم گرفتم بهش بگم ولی با کمی دروغ _جیمین راستش من عاشق شدم!! _اوه!اوه! مبارکه حالا اون دختر خوشبخت کیه؟! _گارسون کافی شاپی که همیشه میرم _مبارکه حالا بهش چیزی گفتی؟؟ _نه!! _بهش بگو خب میخوای من بگم _نه نه اصلا خودم بهش میگم _اوکی من دیگه برم بای _بای نمیدونستم دروغ گفتن به جیمین کار درستی بود یا نه ولی به هرحال روم نمیشد حقیقت رو بهش بگم
سوار لندکروز مشکی ای که برام فرستادن شدم به راننده گفتم منو به کافی شاپ پاپانی ببره دیگه اُمیدی به زنگ زدن نگهبان نداشتم دیگه کم کم فکر اون دختر داشت از سرم بیرون میرفت راننده ترمز عجیبی گرفت با کله پرت شدم جلو _چه خبرته؟!یکم آروم تر ترمز بگیر! _ببخشید آقا!! از ماشین پیاده شدم به سمت درب ورودی کافی شاپ راه افتادم کسی که جلوی در ایستاده بود در رو برام باز کرد مثل همیشه رفتم و سر میز ۱۵ نشستم!گارسون بعد از چند دقیقه اومد! _ببخشید بابات تاخیرم! چی میل دارید عالیجناب؟؟ _مشکلی نیست! یک کیک شکلاتی با شکلات داغ _چشم ! براتون میارم همینجوری به بیرون نگاه میکردم زوج هایی رو میدیدم که دست به دست هم داشتن قدم میزدند !چی میشد من هم اون دختر رو پیدا میکردم و باهاش توی خیابون ها قدم میزدم؟ همینجوری توی فکر بودم که یکهو تلفنم زنگ خورد!! زینگ!زینگ!زینگ تلفن رو برداشتم ! _الو!بله؟ چی چیشده؟ یا خدا!!!!!! الان سریع خودم رو میرسونم اونجا!! خدایا خودت کمک کن
پایان پارت 2 به تهیونگ چی گفتن؟؟ کسی مرده؟؟ دفترچه پیدا شده؟! برای پی بردن به جواب سوال ها منتظر پارت های بعدی باشین🙂🔪 اینو بگم این داستان داستان کوتاهیه فوقش ۱۵ تا پارت داره😑😁😁 ولی خیلی هیجانیه😑😁😜 کِرمم زیاد شده میخوام پارت بعدی رو تغییر بدم بزنم دختره مرده😂وای خیلی خوب میشه نه؟!😂 بهم بگید توی پارت بعدی بذاره چه اتفاقی بیوفته از نظر شما😂بگید ها بگید ها بگید ها نگین راضی نیستم😂😑
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانت عالی بود ولی من چهار هفته ست که منتظرم
لطفا پارت بعدی رو زودتر بزار
من که میگم نمیره حالا خودت میدونی🤐
داستانت خیلی کمههههه🤐
ممنون از نظرت توی پارت بعدی توضیح دادم چرا داستان پارت های کمه
عالی بوددددددددد
پارت بعدی رو زود بزار
۲ تا داران توی بررسیه