
همگی در نهایت به عاقبتی یک شکل دچار میشویم!.
لونا: افلیکتوس آنیهیلاتوس. بله، دوباره فریاد لونا بود که داشت برای تنبیه آرورا (فرزند سپیده دم) طلسمی رو به زبان می آورد. ناگهان صاعقه ای نقره ای رنگ مستقیم به آرورا برخورد کرد، آرورا نزدیک سی سانت از سطح سالن "دلتنگی" قصر ماه فاصله گرفت. دورتادورش برق بود و فریاد های وحشتناکی از درد برخورد با صاعقه سر میداد. لونا حدود پنج سانت از سطح سالن دلتنگی فاصله گرفت، موهای بلندش که تا کمرش بودند کمی با امواج حرکت میکردند، دست چپش رو تا حدودی بالا برده بود؛ جوری که انگار با دستش تعادل جادو را حفظ میکند و زیر لب ورد هایی به زبانی ناشناخته میگفت. نیک (فرزند پیروزی) : لونا...بنظرم کافیه...به اندازه کافی درد کشید! لونا سرشو با عصبانیت به سمت نیک گرفت و آروم آروم فاصله خودش و آرورا با سالن دلتنگی کمتر میشد. لونا : ای کی تا حالا تو تشخیص میدی کافیه یا نه؟ نیک با ترس یک قدم عقب رفت و آروم گفت : من همچین منظوری...نداشتم. ولی دیگه دیر شده بود, همان یک لحظه حواس پرتی باعث پایان طلسم شده بود و آرورا دوباره به سطح سالن دلتنگی برگشته بود. بخاطر درد زیاد نمیتوانست روی پاهایش بایستد و به محض فرود اومدن تعادل خودش رو از دست داد و روی زانو هایش فرود اومد و سرفه های دردناکی همراه با خون سر میداد.
خون هایی که همراه با سرفه هایش به سطح سالن دلتنگی می افتاد به سرعت از بین میرفتند! علتش طلسمی بود که لونا برای قصر ماه ساخته بود، که باعث میشد قصر ماه هیچوقت کثیف نشود و هر کثیفی هنگام برخورد با قصر به سرعت از بین برود، یک جور شست و شوی خودکار. لونا : ببریدش به سایه چال. دو نگهبان به سرعت وارد سالن دلتنگی شدند و بازوهای آرورا رو گرفتند. آرورا : عفو بفرمایید اعلی حضرت، عفو بفرمایید. آرورا با صدای ضعیف و گریان التماس بخشش میکرد ولی لونا کوچک ترین اهمیتی به آرورا نمیداد. نگهبان ها هنگامی که بازوهای آرورا رو گرفته بودند تعظیم کوتاهی کردند و از سالن دلتنگی خارج شدند و به سمت سیاه چال رفتند. در آن سو در لیوس زئوس از آسمان ها به پایین آمد تا هلیوس را ملاقات کند؛ گویی خبر مهم برای او داشت. به سمت قصر خورشید رفت. نگهبانان با دیدن زئوس تعظیم کردند و گفتند : درود بر زئوس بزرگ! زئوس لبخندی زد و گفت : درود بر نگهبانان قصر خورشید نگهبان ها سرشون رو بالا آوردند و به زئوس اجازه ورود دادند. زئوس وارد قصر خورشید شد و به سمت اتاق کار هلیوس رفت, اتاقی که در آن با آفرودیت (الهه عشق) به کارها و امور لیوس رسیدگی میکردند. زئوس آرام در را باز کرد و اولین منظره ای که چشمش را گرفت آفرودیت بود که در حال نوشتن اخبار جدید لیوس بود. آفرودیت متوجه حضور زئوس شد، از جایش بلند شد و سرش را پایین گرفت و به نشانه احترام تا کمر خم شد. آفرودیت : اعلی حضرت، خوش آمدید! بعد گفتن این جمله سرش را بالا گرفت. زئوس لبخندی زد و گفت : ممنون. آفرودیت متقابل لبخندی زد و گفت : اعلی حضرت، آمدنتان به لیوس دلیل خاصی دارد؟ معمولا زیاد به لیوس نمی آیید. زئوس : بله، خواهان ملاقات هلیوس هستم. آفرودیت : حدس میزدم..هلیوس در سرسرای اصلی است.
زئوس زیر لب تشکری کرد و از اتاق کار هلیوس خارج شد, به سمت پله های طلایی قصر رفت که از طلای خورشید ساخته شده بود رفت و از پله ها بالا رفت. به سمت سرسرای اصلی رفت و هلیوس را دید که از پنجره ای بزرگ به بیرون نگاه میکند. هلیپس متوجه حضور شخصی پشت سرش شد و به سمت او برگشت، هلیوس با دیدن پدرش لبخندی زد و آرام به سمت او رفت. هلیوس : پدر! خوش آمدی! چه شده که زئوس بزرگ را از آسمان ها به لیوس کشانده؟ زئوس لبخند کوچکی زد و گفت : برات خبری دارم...اما قبل گفتن آن باید قول بدی که آرام میمانی! حالت چهره ی هلیوس تغییر کرد. پیش خودش فکر کرد یعنی چه شده است؟ هلیوس : چه اتفاقی افتاده؟ زئوس : فرزند ماه...از طلسم خشم آسمان استفاده کرده... هلیوس پوفی کشید و کمی عصبانی گفت : فرزند ماه کی میخواد این کاراشو تموم کنه و به سمت خوبی بیاد...باشه، پس من مجازاتی برای او در نظر میگیرم زئوس نفس عمیقی کشید و گفت : اما هنوز تمام نشده... هلیوس یکی از ابرو هایش را بالا گرفت و منتظر ماند زئوس حرفش را تکمیل کند. زئوس : اینبار...این طلسم رو روی آ..آرورا انجام داده... با شنیدن این حرف هلیوس از قبل هم عصبانی تر شد، رنگ چشمانش از عسلی روشن به سمت عسلی تیره رفت. هلیوس : چی؟ فرزند ماه دیگه از حد خودش گذشته، کافیه، من به همراه ارتشم به میناس میرم، فرزند ماه باید تاوان پس بده. زئوس میدانست که نمیتواند هلیوس را منصرف کند پس سعی ای بر این کار نکرد. زئوس : باشه میتوانی به میناس بروی، اما یادت باشه، نمیتوانی لونا رو دستگیر کنی یا هر کار دیگری باهاش بکنی، چون اون نه مطلقا سیاه است نه مطلقا سفید، اون خاکستریِ!
هلیوس اهمیتی به حرف های پدرش نداد و سیلنوس (فرزند جنگ) رو فراخواند. سیلنوس سریعا خودش رو به سرسرای اصلی رساند. سیلنوس : بله سرورم؟ هلیوس : سریعا ارتش رو جمع کن، میخواهیم به میناس برویم. ترس به درون سیلنوس نفوذ کرد، حتی او که جنگ جوی با تجربه ای بود از رو به رویی با فرزند ماه میترسید. سیلنوس : بله سرورم، سریعا همه رو جمع میکنم. تعظیم کوتاهی کرد و از سرسرای اصلی خارج شد و به سمت سرسرای تمرین سربازان رفت.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
زیبا بوددد^^
لطفداریبیوتی.
عالییی
مرسیزیبا.
زیباروی چه داستانی نوشتی✨
داستانی متفاوت و غیر تکراری💚🌟
عیجانم,لطفداریشما.
عالی🤍
مرسیزیبا.
عالی❤️
لطفداریزیبا.
گودددد💫💕
تنک.)
بک گراند چه قشنگ بود
بهداستانمرتبطهستتاحدودی.
>>>
)))
خیلی خوب بود
بابا احسنتتت
ادامشو کی میزاری؟؟
عیجانعیجان,لطفداریشما.
احتمالاامشببذارم,,ولیاگرامشبنذارمفردامیذارم.
زیبا بود:)
لطفداریزیبا.)