
شرلوک هلمز و در-ند-ۀ باسکرویل نویسنده سر ارتور کنان دویل { مساله }
این حرف که بر لب مُرتیمر آمد ، لحظه ای ترس برم داشت . هلمز از هیجان خم شد ، و چشمهایش نشان داد که واقعا توجهش جلب شده است . پرسید :« چرا هیچکس متوجه این ردپا ها نشد ؟ » مُرتیمر جواب داد :« رد پاها حدود 20 متر از ج*س*د واصله داشت ، و هیچکس به فکر نیفتاد که تا انجا جستجو کند . » هلمز پرسید :« سگ های گله ی زیادی در خلنگزار هست ؟» مُرتیمر جواب داد :« بله ، اما این یکی سگ گله نبود . جای پاها خیلی گنده بود . خیلی . »
« اما نزدیک ج*س*د نبود ؟ » « نه . » « چجور شبی بود ؟ » « نمناک و سرد ، گرچه باران نباریده بود . » « کوچه را برایم شرح بدهید . » « کوچه راهی است بین دو رج پرچین سرخ دار . پرچین عبارت از درختچه هایی است که خیلی نزدیک هم کاشته شده . بلندیشان به حدود 4 متر میرسد . فاصله ی هر دو درخت حدود 7 متر است . وسط این دو رج راهی سنگ فرش است . پهنای این راه 3 متر است ، و هر دو طرفش علف روییده . »
هلمز گفت :« که این طور فهمیدم که در میان پرچین یکجا دروازه ای است . » « بله ، دروازه ی کوچکی هست که به طرف خلنگزار باز می شود . » « ایا شکاف دیگری در پرچین هست ؟ » « نه » هلمز پرسید :« پس تنها از هال یا از دروازه خلنگزار می توان به کوچه سرخ دار وارد یا از ان خارج شد ؟ » « از آلاچیق ته راه هم یک راه خروجی هست . » « سِر چارلز به آلاچیق ریسده بود ؟ » « نه ، در 50 متری ان افتاده بود . » « خب ، دکتر مُرتیمر ، این نکته خیلی مهم است . شما می گویید رد پاهایی که دیدید توی راه بود ، نه روی علف ؟ »
دکتر مُرتیمر گفت :« روی علف هیچ رد پایی رو نمی شود دید . » « ایا در آن طرف راه بود که دروازۀ خلنگزار قرار دارد ؟ » « بله ، همین طور است . » « به نظر من که واقعا جالب است . یک سئوال دیگر : دروازۀ خلنگزار بسته بود ؟ » « بله ، بسته و قفل بود . » « بلندیش چقدر است ؟» « کمی بیش از 1 متر » « پس هرکسی می تواند از ان بالا برود ؟ » « بله » « چه چیز های دیگری کنار دروازۀ خلنگزار دیدید؟» مُرتیمر گفت : « گویا سر چارلز 5 تا 10 دقیقه انجا ایستاده بوده . به این علت می دانم که انجا سیگار روشن کرده و خاکسترش را دوباره در انجا ریخته . »
هلمز گفت :« عالی است . این آقا کارآگاه خوبی است ، واتسُن . » « در ان تکۀ کوچک راه که سر چارلز ایستاده بود ، همه جا ردّ پا گذاشته . ردّپای دیگری ندیدم .» شرلوک هلمز با خشم به زانوی خود کوفت و گفت :« دوست دارم خودم از نزدیک همۀ این ها را ببینم . اه ، دکتر مُرتیمر ، چرا فورا خبرم نکردید ؟ » مُرتیمر گفت :« آقای هلمز ، حتی بهترین کارآگاه دنیا هم نمی تواند در بعضی چیز ها به داد کسی برسد . » هلمز پرسید :« منظورتان چیز های بیرون از قوانین طبیعت است ، چیز های فوق طبیعی ؟» مُرتیمر پاسخ داد : « دقیقا که نه . اما از زمان م*ر*گ سِر چارلز چیز های زیادی شنیدم که فوق طبیعی به نظر می رسد . ادمهای زیادی جانوری را در خلنگزار دیده اند که به سگ درندۀ غول پیکری میماند . همه موافقند که موجود بزرگی است ، و مثل ارواح با نور عجیبی می درخشد . من با دقت تمام از این ادم ها پرس و جو کرده ام . همه ادم های عاقلی هستند . همه یک چیز را گفته اند . گرچه همه جانور را از دور دیده اند ، دقیقا همان داستان در*ند*ۀ جهنمی باسکرویل را می گویند . مردم سخت ترسیده اند ، و تنها شجاع ترینشان شب ها از خلنگزار می گذرند .»
هلمز پرسید :« و شما که اهل علمید ، معتقدید که این موجود فوق طبیعی است _ چیزی از دنیای دیگر ؟» دکتر مُرتیمر گفت :« نمی دانم به چی عقیده دارم .» « اما باید موافق باشید که ردّ پا ها را یک موجود زنده گذاشته ، نه یک روح . » « در*ند*ه که اولین بار در دویست و پنجاه سال پیش ظاهر شد ، به قدری واقعی بود که گلوی سر هوگو را د*ری*د ...اما یک سگ دوزخی فوق طبیعی بود . » هلمز به سردی گفت :« اگر فکر کنید که مرگ سر چارلز بر اثر چیزی فوق طبیعی بوده ، دخالت من کمکی نمی کند . » مُرتیمر گفت :« شاید . اما می توانید کمکم کنید که با سر هنری باسکرویل چه کنم . » دگتر مُرتیمر نگاهی به ساعت مچیش انداخت و افزود :« دقیقا یک ساعت و ربع دیگر با قطار به لندن می رسد . »
هلمز پرسید :« سر هنری حالا بزرگ خاندان باسکرویل است ؟» دکتر مُرتیمر گفت :« بله ، او اخرین باسکرویل است . وکلای خانوادگی در ایالات متحده امریکا با او تماس گرفته اند . او هم فوری با کشتی راهی انگلستان شده . امروز صبح به خاک انگلستان رسیده . خب ، اقای هلمز توصیه می کنید با او چه کنم ؟» هلمز پرسید :« چرا نباید به خانه ی پدری برود . » « چون هر یک از خاندان باسکرویل که به انجا می رود ، به م*ر*گ هو*ل*ن*اک*ی میمرد . اما کار نیک سر چارلز باید ادامه یابد . اگر ادامه نیابد ، همۀ مردم باسکرویل فقیر تر میشوند . اگر خانوادۀ باسکرویل از هال برود ، درست همین اتفاق می افتد . من که نمی دانم چه کنم . به همین دلیل برای مشورت با شما امده ام . »
هلمز مدتی به فکر فرو رفت . بعد گفت :« شما فکر می کنید به علت این سگ جهنمی فوق طبیعی زندگی هر یک از افراد خانوادۀ باسکرویل در هال خطرناک است ؟ خوب ، به نظرم باید به دیدار سر هنری باسکرویل بروید . از این موضوع چیزی به او نگویید . من تا بیست و چهار ساعت دیگر به شما می گویم چه کنید . مایلم فردا ساعت 10 صبح سر هنری باسکرویل را به اینجا بیاورید . » دکتر مُرتیمر از صندلی برخاست . از اتاق که بیرون می رفت ، هلمز گفت :« یک سئوال دیگر ، دکتر مُرتیمر . گفتید که پیش از م*ر*گ سر چارلز ادمهای زیادی این موجود عجیب را در خلنگزار دیده اند ؟» « سه نفر دیدند . »
« کسی ان را پس از م*ر*گ دیده ؟ » « از کسی نشنیدم . » « متشکرم ، دکتر مُرتیمر . به سلامت . » پس از رفتن دکتر مُرتیمر ، هلمز در صندلی خود نشست . قیافه اش شاد بود .هر وقت پروندۀ جالبی داشت ، قیافه اش همین طور شاد و راضی می شد . می دانستم نیاز دارد تنها باشد و به انچه شنیده فکر کند . ان روز او را تنها گذاشتم و وقتی برگشتم ، اتاق پر از دود غلیظ پیپ هلمز بود .
از او پرسیدم :« نظرت دربارۀ این پرونده چیست ؟ » «گفتنش مشکل است . مثلا تغییر ردّ پا را در نظر بگیر . ایا ته کوچه سر چارلز پاورچین پاورچین می رفته ؟ فقط یک ادم احمق چنین چیزی را باور می کند . حقیقت این است که می دویده _ برای نجات ج*ان*ش می دویده . ان قدر دویده تا قل*بش از حرکت مانده و خودش افتاده و م*رد*ه . » پرسیدم :« از دست چی در می رفت ؟ » « این سئوال مشکلی است . پیش از شروع دویدن به نظرم از ترس پاک به سرش زده بود . نمی دانست چه کند . همین روشن می کند چرا به جای دویدن به سوی خانه ، از ان دور می شده . از چیزی که می توانست کمکش باشد ، دوان دوان دور شده . سئوال بعدی : ان شب چشم براه کی بود ؟ و چرا توی کوچۀ سرخ دار ، نه توی خانه ؟ »
« فکر می کنی منتظر کسی بوه ؟» « سر چارلز پیر و ناخوش بود . می فهمیم که چرا هر شب برای قدم زدن می رفت . اما چرا پنج تا ده دقیقه توی سرما و زمین خیس ایستاده ؟ دکتر مُرتیمر هوشمندانه متوجه خاکستر سیگار شده ، به این ترتیب می دانیم که سر چارلز چقدر انجا ایستاده است . می دانیم که از خلنگزار دوری می کرد ، بنابراین احتمال ندارد که هر شب دم دروازۀ خلنگزار منتظر کسی بوده باشد . تازه دارم یک چیز هایی می فهمم ، واتسُن . اما تا دکتر مُرتیمر و سر هنری را فردا صبح نبینیم ، نمی توانیم بیش از این به ان فکر کنم . لطفا ویولنم را بده . » هلمز بنا کرد به نواختن ویولن . هرچه می توانست فکر کرده بود . حالا جزئیات بیشتری از پرونده می خواست تا کمکش کند .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
ممنونم
پلیزفالومکنین بک میدم •-•💜🍇
پلیزفالومکنین بک میدم •-•💛🍋
پلیزفالومکنین بک میدم •-•💚🌱
از تست آخرم حمایت کنید 🙂🦋