
قسمت چهارم💥
از هیجان دست از پا نمی شناختم، خیلی خوشحال بودم که در هاگوارتز بودم، جایی که همیشه منتظرش بودم، روز های زیادی رو در مدرسه توی این فکر بودم که بالاخره این روز های تکراری تموم می شوند و من به جایی که همیشه خونه ی خودم می دونستم می روم، من هیچ وقت خانواده ی کاملی نداشتم پس به جای خاصی اونقدر تعلق خاطر نداشتم که بخوام اونجا رو خونه ی خودم بدونم به غیر از هاگوارتز، هاگوارتز جاییه که پدرم بوده، ای کاش پدرم الان اینجا بود...
خانم جدی در حال صبحت کردن بود«که این گروه ها گریفندور، هافلپاف، ریونکلاو و اسلترین هستند...» من خیلی دلم می خواست به گروه ریونکلاو برم، خیلی گروه ریونکلاو رو دوست دارم و از هافلپاف متنفرم، دلیلش رو نمی دونم ولی حتی از اسلترین هم بدتره(برای من)...زمانی که خانم جدی داشت حرف میزد ناگهان پسر تپله، نویل داد زد:«ترور!!!» و رفت جلو و وزغش را از روی زمین برداشت. خانوم جدی و پیر چشم اره ای کرد، نویل آروم گفت ببخشید و برگشت عقب...
خانم جدی گفت:«مراسم گروه بندی تا چند دقیقه ی دیگه شروع میشه» و رفت. به محض اینکه رفت، پسری با مو های بلوند شروع به صحبت کرد:«درسته که میگن هری پاتر به هاگوارتز اومده؟» همه شروع به دو دو کردن کردند، فهمیدم اسم پسر مو بلوند دراکو بود، دراکو به هری پیشنهاد دوستی داد ولی هری ردش کرد. دراکو فرصت نکرد بیشتر حرف بزند چون خانم جدی برگشته بود و حالا وقتش بود که گروه بندی بشیم...
من با مراسم گروه بندی آشنا بودم ولی هنوز استرس داشتم، اونم خیلی زیاد! از زبان راوی::: پروفسور مگ گونگال یکی یکی اسم بچه ها را صدا زد:::: هرمیون اولین نفر بود، هرمیون روی صندلی نشست و کلاه را روی سرش گذاشت، کلاه داد زد:«گریفندور!!!» چند نفر دیگر هم مثل دراکو و سوزان و رونالد ویزلی(همون پسر مو نارنجیه که پیش هری بود) گروه بندی شدن. تا اینکه خانم مگ گونگال من رو صدا زد:«ارین والد!» از بین جمعیت رد شدم روی صندلی نشستم، کلاه شروع به حرف زدن کرد:«خیله خب ریونکلاو برات مناسبه اما فقط مناسب کافی نیست، بزار ببینم...» کلاه داد زد:«گریفندور!» تمام گروه گریفندور برایم دست زدند، خیلی حس خوبی بود، درسته ریونکلاو رو بیشتر دوست داشتم اما با گروه گریفندور مشکلی نداشتم. چند نفر دیگه هم گروه بندی شدن و بعد نوبت هری شد، هری هم در گروه گریفندور بود، خب مطمئن بودم، مادر و پدرش هر دو گریفندور بودن، هری هم حتما شبیه اوناست...
من کنار یک پسر مو نارنجی که بزرگ تر از ما بود و یک هرمیون نشسته بودم، بعد از اینکه همه گروه بندی شدن، پروفسور دامبلدور سخنرانی کرد و بعد شروع کردیم به غذا خورن، واای😋 خیلی سیر شدم، اصلا جا ندارم...حالا که سیر شده بودم، حوصله ام سر رفته بود و در و دیوار رو نگاه می کردم🙄 همینجوری که داشتم در و دیوار رو نگاه می کردم دیدم سر نیکلاوس داشت رد میشد...
پس صداش زدم و گفتم:«سر نیکلاوس!...» -بله؟ -ببخشید من یه سوالی داشتم، شما همه ی ارواح هاگوارتز رو می شناسید؟ -بله تقریبا، چطور؟ -راستش من...من....خب...چیز مهمی نیست، ممنونم🙂 -🧐خواهش می کنم. °°° /داخل خوابگاه گریفندور-بخش دختران/ هرمیون گفت:«وای خیلی برای فردا هیجان دارم، من که توی زمانی که وقت داشتیم یکم کتاب ها رو مرور کردم، خیلی دلم می خواد برای گروهمان امتیاز کسب کنم، تو هیجان نداری؟» -چی؟ آم آره هیجان دارم...ببخشید من یکم توی فکر بودم... -حالت خوبه؟ -آره خوبم، فقط یکم...ذهنم مشغوله، تمام عمر منتظر این لحظه بودم ولی حالا احساس می کنم براش آماده نیستم، انگار هنوز... هنوز اون چیزی که می خوام رو ندارم،... ولش کن مهم نیست، شب بخیر 🌃 - باش، شب بخیر 🌃
خب دوستان این قسمت تموم شد😄
چالش: برتی بات یا شکلات قورباغه ای؟
لایک و کامنت و فالو یادت نره♥️
خب اگر بازدید به ۳۹ برسه پارت بعدی رو می ذارم🙂
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود👍😌
ولی اگه یه عکس از ارین بزاری که بتونیم داستانو بهتر تصور کنیم خیلی خوب میشه🤩🤩🤩
عالی بود ولی چرا ادامه نمیدی؟؟؟؟
خیلی قشنگ بود
عالییی
داستانت خیلی خوبه ابجی میشی آریانا رستم خانی ۱۲ و شما اد
عالی بود 🌷🌷🌷
اولین نفر عاشق هری شه خیلی جالب میشه