میدونم دیر شد سرم شلوغ بود
وقتی ورونیکا از لای در به خانه نگاه کرد با دیدن افرادی ناشناس ترسید....او فکر میکرد پدر و مادر برگشته ولی اشتباه میکرد او به این فکر میکرد شاید کسانی که پدر و مادر را برده اند امده اند تا انها رو هم ببرند او به جای اینکه نگران خودش باشد نگران ویکتور و نیکی بود انها بچه اند حقشان این نیست که توسط این افراد دزدیده شوند
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
به به داستان داره جذذذاب میشه. 🍂😄
ولی لطفا کم تر از ضمیر ( او ) و همین طور فعل ها استفاده کن.
( داستان باحالیه نیاز نیست سریع بنویسی، یه پارت خوب بنویسی خیلی بهتر از اینکه سریع بخوای انجامش بدی و بعد خراب بشه♡)
بله حتماا=)
الان تا خیلی جاهاشو نوشتم ولی خب قبلا قلمم خیلی بد بوده الان بنظرم بهتر شده به پارت ۱۰ اینا که برسیم باحال ترم میشه:>
و اینکه مرسی بابت نظرت و راهنماییت♡
چه خووب؛ گامباره سنپای (: