
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام / بر حلق و دهان شما نیز بگذرد ...

۲۷ نوامبر ۱۹۹۶ در یک روز سرد و بارونی ، در یک خونه ی گرم و نقلی چشم به جهان گشودم . دخترِ فصلِ خزان با موهای نارنجی . اما من تنها نبودم . تا جایی که یادم هست از ۴ سالگی میدیدمش . با انگشت های کوتاه و تپلم به نقطه ای اشاره میکردم . مادرم هرچه نگاه میکرد ، چیزی نمیدید و همینطور که من بزرگ تر میشدم او هم بزرگ تر میشد ... قدم به قدم همراهِ من . از سایه ام هم بهم نزدیک تر بود . خیلی وقت ها من را از حادثه های بد ، مثلِ تصادف یا افتادن از ارتفاع نجات داده بود . هروقت که میخواستم کار بدی انجام دهم ، مانعم میشد . صدایش زدم ( تو کی هستی ؟ پاسخ داد ( به من میگویند مرگ ! ... چیزی که ی روز حتی زمین هم به کامِ خودش میکشد .

گفتم ( پس تو مرگ هستی ... چرا نذاشتی بمیرم ؟ اون روز ... که اتوبوسِ مدرسه چپ کرد ... تمامِ دوستامو بردی با خودت ... منو تنها گذاشتی اینجا ... . مرگ پاسخ داد ( هنوز وقتش نرسیده ، به وقتش تو را به آغوشم میکشم ، آبِ اجل از گلوی همتون میگذره ، از پادشاه بگیر تا گِدا ! ی روز گذرتون به من میفته . چه تاجِ جمشیدِ جم بر سرت نهاده باشند چه جامه ی درویشان در برت پوشانده باشند پرسیدم ( راست میگن که تو تلخی ؟ . پاسخ داد ( مزه ی من بستگی به اعمالِ روحت داره ... . ( میتونی خودتو بهم نشون بدی ؟ . یهو مادر صدایم زد ( با کی داری حرف میزنی ؟ مدرست دیر شد ! . سریع از پله ها پایین رفتم . تو اتوبوس روی صندلی کنار پنجره نشستم . ی دختر بالای سرم ایستاده بود . کیفش رو پرت کرد روی پاهام ( میشه کیفمو برام نگه داری ؟ شونم درد میکنه ! . باعصبانیت به او غریدم ( به من چه ! که باز صدایش را بغلِ گوشم شنیدم ( من همیشه و هرلحظه اینجا ، پیشتم که بگم از مرگ نمیترسی ؟ . آروم گفتم ( خب دلم نمیخواد کمکش کنم ! . مرگ گفت ( این دختر سرطان داره و یک هفته ی دیگه به زندگی اش روی زمین خاتمه میده . نگاهِ دختر کردم که چقدر بی جون و استخوانی بود . از جایم بلند شدم ( میتونی جای من بشینی ! . لبخندی زد و تشکر کرد

مرگ( پرسیدی میشه خودتو نشون بدی ؟ ... مرگ همه جا هست . تو اتوبوس ، بیمارستان ، اون دختری که مریض بود ، نیازمندی که بهت احتیاج داشت ، من همه جا هستم . حتی الان که خونه ای و زیر پتوی گرم و نرمت دراز کشیدی و چیپس میخوری ... هرچقدر مراقبِ خودت باشی بازم من کنارتم و ی روز به آغوشم میکشمت ... پادشاه رو از تاج و تخت و سرزمینش جدا کردم ، چه دانشمندها و فیلسوفانی که باهاشون ملاقات داشتم ، همگی در آغوش من نهفته اند ، همگی در من قدم گذاشتن . هرگز نمیتونی از من فرار کنی . هرگز . جامِ تلخِ من آماده است .آماده است تا بنوشیش تا آخرین قطره . من رو بنوش ! من رو در آغوش بگیر . چون راهی جز این نداری ... سرانجام در ۲۶ دسامبر ۲۰۲۶ ، ساعت ۲۱:۲۰ . پیکرِ خ ون ی خودم را در بین برف ها پیدا کردم . مرگ با جامه ای مشکی ایستاده بود ( این آخرین دیدارمون در این دنیاست ! و دستانش را باز کرد . صدای آژیر آمبولانس در محوطه می پیچید اما دیگر فایده نداشت و من دوان دوان به آغوشِ مرگ پریدم ...

آغوشِ مرگ. پایان . داستانِ کوتاه دوست داری؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام نازنازی⭐️
من شاگرد بانک پلوتو ام🍄
ما به شاگردامون ماهی 100 امتیاز میدیم🔥
وام-سود-نگهداری ویژه هم داریم☘️
برای اطلاعات بیشتر به اکانت کاربر(Bank)برید🪐
و توی نظرسنجیش🌙
ادمین ناراحت شدی بپاک🫧
ادمین پین؟📍
وقتی رفتید توی نظرسنجیش بگید از کد0007 اومدم🍭
خیلی خوندنی بود...😇
خیلی قشنگه
قلمت خیلی خواندنی و لطیفه انگار که ادم داره به نوشته های یک نویسنده حرفه ای گوش میده
خیلی قشنگ بود کلا همه ی داستانات رو انگار یه نویسنده حرفه ای نوشته
مرسی 🌹
خیلی قشنگ بود:)>
مرسی 🌹
از داستان های کوتاه خوشم نمیاد ولی این یکی واقعا قشنگ بود✨️
ممنون 🌹
زیبا بود:)
خودت نوشتی؟!
بلی
خیلی زیبا بود💚
مرسی 💖💫✨️
خیلی باحال بود
🌹🌹