
هلو گایز:}خب اینم پارت سوم داستان:]🦋☁️دیگه نمیدونم چی بگم:/فقط برید بخونیدش:>🌙✨لایک و کامنت هم یادتون نره:]🧸💓
بعدش زنگ کلاسمون خورد و رفتیم سر کلاس انگلیسی.از معلم انگلیسیمون،خانم وایت،واقعا یجورایی بدم میاد:|چون همیشه سخت میگیره و دنبال دعواعه:/😐👐🏻خوشبختانه واسه خانوم وایت همون اوایل کلاس،یه کار پیش اومد و ماهم اون زنگ کلا ازاد بودیم و درس نداشتیم:)تصمیم گرفتیم بریم جرعت حقیقت بازی کنیم:"|همه نشستیم و شیراها سان(شیراها سان یکی از همکلاسی های شماعه:})بطری رو چرخوندش.
(و میریم سراغ ادامه داستان از زبون کوکی:>) و بعد از اینکه شیراها سان بطری رو چرخوند،بین مین کیونگ(مین کیونگ همکلاسی و دوست صمیمی کوکیه)و میساکی افتاد. -جرعت یا حقیقت +جرعت -اگه جرعت داری...رو سر جونگ كوک آب بریز میساکی هم اوکی داد و رو سرم آب ریخت.همه هم خنديدن چون موهام قشنگ اوند تو صورتم:"|😐😂ولی آبش خیلی سرد بود و یکمی داشتم میلرزيدم:|میساکی و کیونگ پرسیدن که حالت خوبه و این حرفا،منم گفتم خوبم فقط يكم سردم شده. بعدش رفتم سمت حیاط تا یکمی نور افتاب گرمم کنه.تقریبا ربع ساعت بعد،برگشتم سمت کلاس و ۱۰دیقه بعد زنگ خورد و کلاسا شروع شدن دوباره:"|
این زنگ هم کلاس ریاضی داشتیم.معلم هم اومد گفت که پس فردا انگار قراره بریم اردو توی یکی از هتلای سئول و تقریبا۴-۵شب قراره اونجا بمونیم:>بعد گفت که اگه میخوایم میتونیم گروه تشکیل بدیم و بهتره که تنها نباشیم.البته یادمون هم نره که از والیدنمون هم اجازه بگیریم.من نیازی به اجازه نداشتم.چون مامان و بابام کلا مشکلی ندارن با اینکه من بخوام اینجور جاها برم و چند شبی اونجا باشم.ولی بد نبود که خبر هم بدم بهشون.بعدش تصمیم گرفتم برم یه گروهی بسازم.اول همه رفتم سمت میساکی.میساکی بنظرم واقعا یه دختر خیلی کیوت و مهربونیه که ادم از دوستی و حرف زدن باهاش لذت میبره•-•💘 -سلام میساکی +عه.سلام کوکی -راستی میگم +بگو -اگه تو گروهی نیستی،میخوای بیای تو گروه من؟ +اوکی چرا که نه:) و سمت کیونگ و تِنما(تنما هم همکلاسی و دوست کوکیه:>)هم رفتم و به این ترتیب گروه جور شد.بعد شروع کردیم به برنامه ریزی.
البته خب نیازی هم نبود که مثل اردوهای دیگه هرچی خرت و پرت باید بیاریم رو میاوردیم:|اولش قرار بر این بود که میساکی و کیونگ یه اتاق داشته باشن و من و تنما هم یه اتاق.ولی خب بعدش تصمیم گرفتیم که چهارنفری یه اتاق داشته باشیم.بعدش معلم عصبی شد.گفت که بعد کلاس بهتره گروه تشکیل بدیم:/ و رفتیم سر درس ریاضی:\دیگه بعدا دبیرستان تموم شد و همه رفتیم خونه.ولی تا چشم به هم زدیم،دیدیم روز اردو رسیده:>همه چمدونامونو بسته بودیم و اماده رسیدن اتوبوس بودیم.میساکی نگران خواهر و برادرش بود چون اونا تنها ن و کسی نیست ازشون مراقبت کنه='>
(و حالا ادامه داستان رو از زبون میساکی میشنویم:>) خب راستش واقعا نگران اون دوتا بودم.چون تنها بودن و کسی هم مراقبشون نبود.کوکی اومد بهم گفت برای اینکه خیالم راحت شه بهتره زنگ برنم به آسوکا یا هیروتو.به آسوکا زنگ زدم.گفت که خودشونم اردو دارن امروز.گفتم که چرا به من خبر نداده بودن:/گفتن چون سرم همش شلوغ بود و وقت ازاد نداشتم خواستن مزاحمم نشن:"|بعد پرسیدم که حالا کجا قراره برن اردو.آسوکا گفت که میرن همون هتلی که ماهم قراره بریم:/البته خیالم هم یزره راحت شد چون دیگه تنها نیستن و حداقل میتونم همونجا هم مراقبشون باشم👐🏻🙂در نهایت هم دیگه اتوبوس حرکت کرد و رفتیم به سمت هتل🌝✨
خب اینم پایان پارت سوم:> لایک و کامنت هم طبق معمول یادتون نره کودکانمممم😐👐🏻😂
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
شادی اگه خودتی بگو اخه من این شادی که میشناسم خوره انیمه و ارمی هست شادی جدی خودتی فامیلت چیه
من شیداعم🙂😂
ولی ارمی و اوتاکو هستم:)
البته فامیلیم مرادی عه🙂
شادی خودتی
نه عزیزم🙂
من شیدا ام😅