سلام دوستان داستان درمورد یه اسب سیاه هستش که...فکر کنم خودتون بخونید بهتره✅ این داستان رو خودم نوشتم.
روزی روزگاری پسر تنهایی توی یه روستای دور افتاده داخل کلبه ای کوچک زندگی میکرد. روستا از شهر خیلی دور بود . برای همین پسر و مرد های روستا برای تامین غذای خودشون یا خرید محصولات کشاورزی باید به شهر میرفتن و از روستا تا شهر ساعت ها راه بود.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
19 لایک
وااااااای بقیه ش رو هم بزار دارم دیووونه میشم از کنجکاوی
عالیییی
مرسی🌸🌸
💖
ادامشو بزاررررر
لایکا بره بالا چرا که نه 🙂👍