
سلام خوب بریم سراغ داستان
از زبان انجلا:بعد از مدرسه رفتیم قصر خیلی خسته بودم گرفتم خوابیدم 😴😴😴😴وقتی بیدار شدم دیدم ساعت 4 بلند شدم تکالیفم رو انجام دادم بعد رفتم تو باغ قصر قدم بزنم دیدم الدو تو باغ تو فکر هست رفتم پیشش گفتم چیکار می کنی گفت هیچی گفتم تو فکری گفت نه گفتم باشه هر جور دوست داری بعد رفتم نشستم روی تاب اومد نشست پیشم گفت راستش گفتم چیزی شده گفت میدونی خب مادرم حالش زیاد خوب نیست باید برم......نذاشتم ادامه بده گفتم باید بری پیشش درسته گفت آره خوب گفتم برو گفت چی اما گفتم اما چی خوب برو گفت باید برم پاریس گفتم خوب برو گفت اما گفتم اما نداره برو دیگه مادرت هست باید بری پیشش من منتظرت می مونم گفت نمیخوام تنهات بذارم ☹️☹️☹️☹️گفتم تا برگردی اتفاقی نمی یوفته گفت نمی خوام بذارمت برم میترسم اتفاقی بیافته😕😕😕گفتم اشکال ندارم دستاش رو گرفتم گفتم برو (بچه ها خودتون تصور کنید روی تاب نشسته بعد دستش رو گرفته)نگران نباش گفت باشه بعد همو💏بعد چند دقیقه گفتم برو نگران نباش گفت باشه زود برمیگردم واسه فردا شب پرواز دارم گفتم باشه بعد بلند شدم گفت کجا گفتم بیا بهت می گم گفت باشه🙂🙂 از زبان الدو:رفتیم تو قصر بعد رفتیم تو اتاقش گفت وایسا بعد در کمدش ر واز کرد بعد یه قفل ظاهر شد و رمز رو زد یه در واز شد رفت توش یه کتاب آورد و نشست رو تخت گفت بشین نشستم در کتاب ر واز کرد گفت نشانت گفت چی گفتم پیدا کن کتاب رو گرفتم و شروع کردم به گشتن گفتم تو این کتاب رو از کجا آوردی گفت خوب از این کتاب این نسخه اصلی هست خوب این از پدربزرگم به ارث رسیده گفتم اهان و گشتم گفتم این🔯جزو 5 عنصر هست (5عنصر:💦آب ،☁️باد،🔥اتش،خاک)واسه من آینه یعنی چی گفت نمی دونم واسه منم این♋️نمی دونم اما واسه من یه چیزی نوشته بخون.برای مهار کردن نیرو باید دو عنصر قدرتمند باید کنار هم باشند و گرنه همه دنیا نابود میشه پس کنار هم باید نیرو رو را مهار کنند مراقب باش که هیچ وقت از هم دور نشید که در امان باشید چون اگر مهار نشود صاحب نیرو از بین میرود.بهش نگه کردم دیدم ترسد گفتم نترس مهارش میکنی گفت میترسم بغلش کردم گفتم نگران نباش وقتی برگردم یه راه پیدا میکنیم گفت باشه ☺️☺️
یک هفته بعد از زبان انجلا:صبح بیدار شدم حاضر شدم رفتم مدرسه وقتی زنگ تفریح خورد به توماس(محافظ جدیدش)گفتم امروز نیاز نیست دنبالم بیای اونم گفت باشه زنگ پشت سر هم خورد منم رفتن تکالیفم رو انجام دادم بعد خوابیدم 😴😴😴😴وقتی بیدار شدم دیدم ساعت 6 هست رفتم استبر برم اسب سواری دیدم لوکاس آنجاس گفت اومدی اسب سواری گفتم آره گفت بیا بریم باهام گفتم باشه و باهام رفتیم 🐴وقتی رفتیم لوکاس گفت محافظ قبلیت چی شد گفتم خوب مادرش مریض بود رفت پیشش گفت آهان. از زبان الدو:الان 6 روز هست اینجام دلم برای آنجلا تنگ شده اما باید تا حال مادرم کامل خوب شم بمونم شاید چند سال طول بکشه اما باید بمونم الان نمی دونم آنجلا چیکار میکنه😕😕😕😕نگرانشم باید فکر کنم چجوری کمکش کنم نیرو رو مهار کنه که یهو یکی در زد درو واز کردم پدرم بود گفت نگرانی گفتم آره نمی دونم کجاس و چیکار میکنه گفت تو برو من پیش مامانت هستم گفتم نه من میمونم گفت برو بچه گفتم نه گفت هر جور راحتی 😌😌😌😌گفتم ممنون که درک میکنی گفت ولی حواست باشه گفتم به چی گفت به اون دختر گفتم باشه بعد رفت
3 روز بعد از زبان انجلا:داشتم حاضر میدم با لوکاس برم بیرون وقتی رفتم در ماشین رو واز کرد خودش هم نشست پشت فرمون من فقط حواسم پیش الدو بود گفت حواست کجاست گفتم هیچ جا گفت شام چه رستورانی بریم گفتم نمیدونم هر چی تو بگی گفت باشه یهو یه چیزی پرید جلو ماشین لوکاس جا خالی داد اما نتونست ماشین رو کنترل کنه که یهو.....
از زبان الدو:داشتم تلویزیون میدیم که یهو اخبار علام کرد دیشب سر یه حادثه تصادف پرنسس آنجلا و شاهزاده لوکاس الان در وضیت بدی قرار دارن و الان هردو آنها در اتاق عمل هستند.😰😰😰😨😱وقتی اینو شنیدم یه دفعه حالم بد شد بعد تصویری از تصادف آنجلا و لوکاس نشون داد حالم بد تر شد قلبم داشت وای می ستاد اصلا نمی دونستم چی میشه 😞😞😞گریم گرفته بود 😭😭😭😭😭پدرم اومد کنار گفت آروم باش چیزی نیست گفتم نمی دونم زنده می مونه یا نه گفت نگران نباش اون دختر قوی هست گفتم اگه. پیشش بودم اینجوری نمی شد باید به حرفت گوش میکردم مادرم اومد گفت پسرم تو برو گفتم مامان گفت برو تو الان باید پیشش باشی اگه الان نباشی اتفاقی بیفتده دیگه نمی تونی خودت رو ببخشی الان باید پیشش باشی گفتم ممنون و مادرم رو بغل کردم😥😥😥سریع یه بلیت گرفتم و سوار شدم برای پرواز🛩🛩 از زبان لوچیا:منو کوران و لوئیجی تو بیمارستان بودیم که دکتر لوکاس اومد گفت سطح هوشیاریش پایین هست و رفته تو کما و خواهرتون هم همینطور من تشکر کردم و نشستم لوئیجی گفت من می مونم شما برید من گفتم می مونم گفت نمیخواد برو گفتم خواهرم هستا گفت خواهر منم هست😠😠😠کوران گفت من می مونم شما برید تمام شد ما هم گفتیم باشه و رفتیم. از زبان الدو:رسیدم یه هتل گرفتم و رفتم بهترین بیمارستان چون اونجا بستری بودن دیدم شاهزاده کوران رفت من رفتم پرسیدم اتاق پرنسس یه پرستار نشونم داد منم گفتم ممنون رفتم تو وقتی تو اون وضعیت دیدمش بغضم گرفت😣😣😣😣گشتم کنار تختش و گریه کردم 😭😭😭دستش رو گرفتم گفتم معذرت می خوام که پیشش نبودم خواهش می کنم بهوش بیا دیگه ترک نمی کنم خواهش میکنم
5 ماه بعد از زبان الدو:الان هم آنجلا خوب شده و هم لوکاس اما آنجلا دیگه نمی خواد منو ببینه و باهم قهره و وانمود میکنه که منو نمیشناسه😳😳😳منم دوباره برگشتم پاریس و قرار با دختر خالم ازدواج کنم چون اون دیگه بهم اهمیت هم نمیده وا تازه اونم دیگه باید ازدواج کنه چون چنتا از برادارش و یکی از خواهراش ازدواج کرده اونم حتمی با لوکاس ازدواج میکنه ولی با این اینکه دوری ازش سخته و وقتی به فکر ازدواج میفتم حالم بعد میشه ولی دیگه چاره ای ندارم 😔😔😔😔 از زبان انجلا: جسیکا گفت مامان گفتم جانم گفت میشه واسم همستر بگیری گفتم باید خودت ازش مراقبت کنی گفت چشم قول میدم گفتم باشه گفت کی بر میگردیم الان 3 روز هست پاریس هستیم گفتم دلت واسه کی تنگ شده گفت خوب راستش واسه خودت می دنی گفتم آره دلت واسه لوکاس تنگ شدی گفت آفرین مامان خودم گفتم از دست تو بیا بریم تو رفتیم تو یه فروشگاه به جسیکا گفتم برو انتخاب کن گفت چشم مامان تو فکر بودم اون الان تازه 1 ماه دیگه چهار سالش میشه ولی میدونه که من مامانش نیستم و فقط پدر و مادرش رو میشناختم و اون میدونه که اونا مردن ولی بازم بهم میگه مامان و کل خانواده بهش عادت کردم مخصوصا با لوکاس خوبه اون پدر می خواد و میدونم لوکاس پدر خوبی هست براش🙂🙂🙂بعد جسیکا اومد گفت مامان بیا گفتم اومدم وقتی رفتم یه خانوم هم داشت همستر هارو نگاه میکرد رفتم دیدم همشون ناز بودن جسیکا با شوق نگاه میکرد گفت کدوم رو انتخاب کنم گفتم هر کدام که دوست داری و از ته دل میخوای گفت باشه و دوباره نگاهشون کرد خانوم گفت واسه منم راحت نیست چه برسه به این بچه گفتم آره به حیوانات علاقه داره گفت اسم من لیزا هست گفتم منم آنجلا گفت اسم این دختر خانوم گفتم جسیکا گفت چه اسم قشنگی یهو یه صدای آشنا گفت لیزا لیزا منم اهمیت ندادم گفتم حتما با خانومه کار دارن و با جسیکا همستر هارو نگاه کردم یهو یه نفر گفت لیزا هی دارم صدات میکنم معلوم هست کجایی سرم رو آوردم بالا اون اون الدو بود هیچی نگفتم یهو بهم نگاه کرد لیزا گفت آنجلا این نآمزدم الدو هست منم به رو خودم نیاوردم گفتم خوشوقتم من آنجلا هستم یه جور نگام میکرد انگار عصبی بود با این حرفم بعد جسیکا گفت مامان اینو می خوام یه همستر سفید بود 🐹گفتم باشه بیا بریم وسایلش رو هم بخریم گفت باشه و رفتیم وسایلش رو بخریم چشمم به یه خرگوش افتاد گفتم نظرت چیه اینم بخریم گفت آره گفتم باشه بعد رفتیم وسایل خرگوش هم خریدم خرگوش هرو بغل کردم 🐇🐇جسیکا گفت میشه بدیش به من گفتم آره چون خرگوشه فقط بچه بود بعد گفتم بذارش این تو گذاشتش گفت بریم یکم دیگه بچرخیم گفت باشه بهش گفتم حواست هست گفت به چی گفت که دیگه زبون موقع حرف زدن نمی گیره گفت آره مامان راست میگی حواسم نبود گفتم من حواسم به دخترم هست بعد رفت بقیه حیوان هارو ببینه یه دفعه الدو دستم رو گرفت منو برد جایی که هیچ کس نبود گفت بعد این همه مدت گذشته بازم وانمود میکنی نمیشناسیم گفتم کارت رو آسون کردم که لیزا شک نکنه گفت از کی نگران منی اگه نگرانمی باهام اینکار نکن گفتم چی کار خندید گفت اون بچه کیه گفتم خانوادش مردن من بزرگش کردم گفت آفرین آفرین که اینقدر به فکر مردی کاش یه ذره نگران من بودی ولی من خیلی نگرانتم هر روز به تو فکر میکنم چیکار میکنی حالت خوبه اینقدر دوست دارم یه بار تو این چند ماه اصلا از فکرت بیرون نیومدم گفتم اگه بهم علاقه داری ولم کن بذار زندگیم رو بکنم بعد رفتم😕😕😕
به فروشنده گفتم حیوان هارو بفرسته هتل بعد جسیکا رو بغل کردم و رفتم بیرون وقتی رسیدیم هتل رفتم تو اتاقم به جسیکا گفتم وسایلت رو جمع کنیم فردا برمیگردیم پاریس بعد تو اینترنت 2 تا بلیط برای ساعت 12 ظهر گرفتم و برای حیوان ها هم هماهنگ کردم و به جسیکا شام دادم و خوابیدیم😴😴😴😴
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییی بود 👏🌼حتمااا ادامه بده و لطفا یه کاری کن که آنجلا به آلدو برسه 😊🌺
چشم ادامه میدم به داستانتم سر میزنم
سلام داستان قشنگی داری لطفا تا آخر ادامش بده
دنبال شدی دنبال کن
یه نگاه به تست منم بنداز لطفا