
اینم پارت ۲۲... ناظر داستان مربوط به هری پاتر ممنون میشمزود منتشر کنی:)
تا صبح بیدار بودم. حدود ساعت 6 خوابم برد. با صدای تق تق در بیدار شدم. هیچکس توی خوابگاه نبود. درو باز کردم:- سوروس اینجا چیکار میکنی؟ باید زود لباساتو بپوشی. باید بریم. :- کجا؟ :- به مک گونگال خیلی اصرار کردم تا اجازه بده. بعدا میفهمی. باید بهش اعتماد میکردم. خب حتما کار خیلی مهمی داره. :- صبر کن لباسامو بپوشم. از تو چمدون همون کت بلند قهوه ای و شلوار مشکی رو پوشیدم. کفشامم پام کردم و اومدم بیرون. سمت حیاط رفتیم. تو حیاط تک و توکی دانش آموز نشسته بود. سال بالایی ها هم همشون هاگزمید بودند. سوروس منو سمت هاگزمید برد :- خب ممکنه حالت بد بشه، ولی الان باید دستمو محکم بگیری. دستشو گرفتم و همون لحظه انگار منو توی یه لوله تنگی برده بود. ولی زودتر از تصوراتم تموم شد. :- کجاییم؟
گیج میرفت و هیچ جا برام آشنا نبود. جوابمو نداد و حرکت کرد. منم دنبالش رفتم. مکان کم کم داشت گیج میرفت و هیچ جا برام آشنا نبود. جوابمو نداد و حرکت کرد. منم دنبالش رفتم. مکان کم کم داشت آشنا میشد. :- اینجا که هیروسمیته! :- میدونم. دستمو گرفت و منو سمت کلیسا برد. قبل از اینکه بریم تو حیاط، چوبدستیشو تکون داد و چند شاخه گل لیلیوم بهم داد. رفتیم تو. فهمیدم میخواد چیکار کنه. خیلی زود پیداش کردم. به نوشته های روی سنگ قبر نگاه میکردم و اشکهام بی اختیار میریخت :- آلن، خیلی زود ترکم کردی... نمیدونم چیکار باید کنم... خیلی زود بود... دلم برات تنگ شده. گریه میکردم و باهاش حرف میزدم. زانو زدم و گلهام رو روی قبرش گذاشتم. سوروس کنارم زانو زد و شونه هام رو فشرد :- امیلی، من واقعا متاسفم. :- ممنونم. ولی... چطور فهمیدی؟
- راستش... وقتی رفتم توی دفتر کارم، روزنامه ای رو روی زمین دیدم. متوجه شدم مال توئه. پس تصمیم گرفتم حداقل تورو اینجا بیارم تا کارتو جبران کرده باشم. دستم رو توی جیبم بردم تا دستمال دربیارم و اشکهام رو پاک کنم. دستم به کاغذ تا شده ای خورد. اون عکس، هنوز توی جیبم بود. بغض جدیدم ترکید. سوروس هنوز دستش روی شونه هام بود. محکم بغلش کردم و توی جیبم بود. بغض جدیدم ترکید. سوروس هنوز دستش روی شونه هام بود. محکم بغلش کردم و اشک ریختم. :- اشکال نداره امیلی... چیزی نیست... . اشکهام رو پاک کردم و برف نشسته روی سنگ قبر رو پاک کردم. :- آلن سیدنی پاتریک ریکمن. تولد:21 فوریه 1946 .فوت:14 ژانویه 2016 -: .امیلی، چوبدستیتو در بیار. به شاد ترین خاطره ات فکر کن. و بعد زمزمه کن:اکسپکتو پاترونوم. به یاد اونی که از دستش دادی. خاطره ای توی ذهنم جان گرفت. وقتی کوچیک بودم. شیش ساله. توی اون مرکز خرید بزرگ گم شده بودم و گریه میکردم.
بعد یه مرد اومد. مهربونی توی چشمهاش موج میزد. جلوم زانو زد :- بنظر میاد گم شدی. میخوای کمکت کنم؟ چهرش خیلی مهربون بود. خیلی زود بهش اعتماد کردم. دستم رو گرفت و بلندم کرد. کنارش احساس امنیت میکردم. سرش رو کنار گوشم آورد و چیز هایی رو زمزمه کرد :- قوی باش. گریه نکن. کمکت میکنم پیدا بشی. باشه؟ سری تکون دادم و اون منو به طبقه اول برد. بخش پذیرش. با خانوم پشت میز صحبت کرد. چند لحظه بعد اون خانوم میکروفونش رو برداشت و گفت :- دختری شش ساله با موهای قرمز و چشمهای چند لحظه بعد اون خانوم میکروفونش رو برداشت و گفت :- دختری شش ساله با موهای قرمز و چشمهای سبز توسط یه مرد پیدا شده. اگه میشناسیدش، به بخش پذیرش بیاید. ممنونم. یکبار دیگه هم اعلام کرد و بعد به اون مرد گفت:- منتظر باشید. :- حتما. چند دقیقه بعد مامان بابام داشتن سمتم میدوییدند و بغلم میکردن و خدارو شکر میکردن. مامان گریه میکرد. سرش رو بالا برد تا ببینه کی منو پیدا کرده. همونجا میخکوب شد. :- ا... آقای... آقای ریکمن... ممنونم. واقعا ممنونم. :- راستش کاری نکردم. کاری بود که هر شهروندی انجام میده. پدرم هم تعجب کرده بود و از اون مرد با تته پته تشکر میکرد. مگه اون مرد کی بود؟ بعد مامانم تلفنش رو در آورد و گفت :- اجازه هست؟ :- حتما! مامانم دوبینش رو باز کرد و یه عکس با اون آقا و من و بابا گرفت. قبل از اینکه بریم، اون مرد به سمتم خم شد و چشمکی زد:- امیدوارم بازم ببینمت کوچولو! لبخندی زد و بعد رفت.
مامان همون شب توی رستوران بهم توضیح داد اون کیه. منم فرداش تحقیق کردم و فهمیدم چه آدم دوست داشتنی ایه. بخاطر همین براش آشنا بودم. چرا بهش همونموقع نگفتم من همونیم که آدم دوست داشتنی ایه. بخاطر همین براش آشنا بودم. چرا بهش همونموقع نگفتم من همونیم که پیداش کردی؟ صدای آلن رو توی سرم میشنیدم، و همین برای پاترونوس کافی بود :- اکسپکتو پاترونوم... در کنارش صدای سوروس رو هم شنیدم. دو تا آهوی آبی جلوم راه میرفتن. بعد هر دوتاشون توی آسمون محو شدن. این کار خیلی از انرژیم گرفت. افتادم روی برف ها :- امیلی، حالت خوبه؟ :- آره... فقط خیلی خستم. دیشب اصلا نخوابیدم. همونطور که دست سوروس زیر گردنم بود چشمهام تار شد... چشمهام خیلی سنگین شده بود. روی یه صندلی راحتی بودم و یه پتو دورم بود. هوا تاریک شده بود. منتظر صدای نانسی یا مری یا سارا بودم، ولی فضای اونجا هاگوارتز نبود. شومینه روشن بود و من تنها بودم. من کجا بودم؟ سوروس کجاست؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میشه به تست آخرم سر بزنید🥲
ماشالاااا ناظررر
عالی
🤍🫂
آمممم...زیادی آباد نشدن؟؟؟
آیلین بخدا زیادنااااا
اومدممممممممممممممممممم
😅
۳۰💃🏻💃🏻
۲۹
۲۸
۲۷
۲۶
۲۵