4 اسلاید صحیح/غلط توسط: nancy... انتشار: 12 ماه پیش 53 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
پارت اول داستان
اول سلام و اینکه این داستان اینطوریه که شما بعد از تموم شدن هر پارت میتونید توی کامنتا بگید توی پارت بعد دوست دارید چی بشه یا حتی بر ای داستان شخصیت خلق کنید
دفترچه خاطرات نیمه شب سال 1950:
امروز 17 ساله میشم برام سخته چون خانواده ام ازم انتظار دارن با کسی که از قبل قول دادن وقتی به سن 18 سالگی رسیدم منو با پسرشون مزدوج کنن ملاقات کنم راستش اصلا ازشون خوشم نمیاد من هیچ وقت با خانوادم خوب نبودم پدرم تاجره و مادرم همیشه مهمانی های مجلل و با شکوه برپا میکنه و مستخدم ها از عرض و طول خونه بالا و پایین میرن و خانه سه طبقه مان را نظافت میکنند منو داخل دریایی از لباس های ابریشمی غرق میکنن و انتظار دارن با وقار رفتار کنم و منو به مدرسه نمیفرستن چون معلم خصوصی دارم اما من با هیچ کدوم از اینها کنار نیومدم همیشه از خونه با لباس های مردانه فرار میکردم و برای خودم داخل بازار گشت میزدم یا از خوراکی های اشپز خانه دزدی میکردم و در حیاط پشتی مشغول خوردن خوراکی میشدم و سر کلاس ها نمیرفتم من همیشه ترجیح میدادم ساده باشم ولی امشب با موهایی که بالای سرم جمع کردم و سه لایه لباس مخملی که زیرش یک فنر بزرگ برای پف بیشتر قرار داره دارم از پله های تالار رقص پایین میرم تا تولد 17 سالگیم رو جشن بگیرم
وقتی وارد تالار رقص شدم مهمان ها به سمتم هجوم اوردند و رگبار تبریک ها شروع شد میدانستم انها به خاطر من اینطور خودشان را به اب اتش نمیزدند تا مناسب ترین هدیه را بدهند بلکه برای پدرم بود (کسی که از سن 10 سالگی به بعد به سختی در روز در حد سلام یا خدانگهدار با من حرف میزد )"انها میخواستند نظر او را جلب کنند تا با انها شراکت کنیم حتما بعد از ان قرار بود سرمان کلاه بگذارند و اموالمان را بالا بکشند اما برای من مهم نبود ترجیح میدادم از گوشه تالار دزدکی به اتاقم فرار کنم و روی نقاشی منظره گل های رز صورتی ام کار کنم اما زاک مستخدم همراه من مدام همراهم است و نمیگذارد خطایی ازم سر بزند او مرد قد بلدی است که همیشه من را مانند یک معلم راهنمایی میکند و از من مراقبت میکند متاسفانه او هم مثل مادرم وقار برایش خیلی مهم است
بالاخره سیل تبریک ها تمام شد .
در گوشه و کنار تالار انواع شیرینی ها و پودینگ های شکلاتی همراه با گران ترین نوشیدنی ها سرو میشد اما من هیچ میلی به خوردن انها نداشتم این لباس ها شکمم را سفت نگه داشته و نمیتوانم حتی به خوردن چیزی فکر هم بکنم .چندی بعد بالاخره ان لحظه کذایی از راه رسید ملاقات من با پدر شوهر اینده ام از دور که با مادرم حرف میزد اورا یک نظر دیدم مرد زشتی است و همین طور قد کوتاه ناگاه فکری به ذهن خسته ام رجوع میکنم دست زاک را میگیرم و و ارام به او میگویم حالم به شدت بد است میگوید :چی شده ؟ الان؟ خودتو کنترل کن . میگویم :نمیتونم همین الان باید برم دست شویی قبل از اومدن به سالن سه تا لیوان اب خوردم دلت که نمیخواد جلوی پدر شوهر ایندم بگم متاسفم باید برم دستشویی هان؟
با نگاهی که ازش ترس و اضطراب میبارد میگوید:تا د دقیقه میتونم دست به سرشون کنم ولی زود برگرد.
با سر میگویم باشه اما خوب میدانم این یک دروغ است من دیگر به این تالار بازنمیگردم حداقل امشب نه ....
4 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
تا اینجا خیلی خوب بود😊
امیدوارم بهترم بشه:)
پارت دو هم بزار لطفا
حتما فقط به دلیل امتحانا یکم دیر میشه :)
باشه مشکلی نیست ممنونم