پارت11 فیکشن
به سمت میزش رفت و کتابی که روی آن باز مانده بود را برداشت و جلدش را خواند 'تداعی خاطرات' با خود فکر کرد چرا یک پسر دبیرستانی باید همچین چیزی بخواند،صدای چویا که از خارج اتاق می آمد رشته افکارش را پاره کرد "به نفعته به چیزی دست نزنی" کتاب را روی میز گذاشت و از اتاق خارج شد. چویا روی کاناپه نشسته بود و دستش را تکیه گاه چانه اش قرار داده بود و متوجه حظور دازای نشد، چیزی فکرش را مشغول کرده بود که در این حد ارتباطش با جهان اطرف را ازش گرفته بود؟دازای خود را به سمت کلید برق کشاند و دستش را روی کلید فشرد. لامپ ها روشن نشد، بدون این که نگاهش را از لامپ های خاموش بگیرد لب زد" خونت همیشه اینقدر تاریکه؟" با صدا چویا به خودش آمد، ساعد دستش را روی تکیه گاه کاناپه قرار داد و رویش را برگرداند. کلافه در پاسخ لب گزید "از دوماه پیش که برق رفت لامپای خونم دیگه روشن نشدن منم عوضشون نکردم، یجورایی میشه گفت به تاریکی عادت دارم" دازای بی تفاوت چشمهایش را ریز کرد و پاسخ سر بالایی داد"دارم به آدم بودنت شک میکنم" و پشت بندش به دنبال چیز دیگری رفت تا کنجکاویت اش را برانگیخته کند.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
27 لایک
ناظرش بودم
یعنی چی که آخرشه 😭تازه جای خوبش بود😭
+++
ویییی اخه چطور میتونه اخراش باشه داستان تازه داره اوج میگیره 🤧
اگر پستای با موضوع کیپاپ میخوای حتما به اکانتم سر بزن<★
نمونههاییازپستام:
-روحکمپانیاسام؟!
-شغلهاییبرایکیپاپرا!
-معایبومزایاکمپانیها
البتهاکانتمنفقطبرایکیپاپرانیست.پستایقشنگ دیگهایمبرایکرهلاورادارم!<🍙
خوشحالمیشمبهاکمسربزنینوازپستامحمایتکنین
وتایککاشدنمبکمیدم!
ادمینجاناگناراحتشدیمیتونیپاککنی
پینشم؟))🌷
اولین کام و لایک