
این داستان در مورد دو شاهزاده است که به زور کشور های خود با خم ازدواج کردن و یک ماجرا زیبا را روایت میکند ژانر این داستان : میراکلسی ، دارم، عاسقانه
سلام من مرینت هستم شاهزاده کشور باران و دومین فرزند هستم غیر از خودم یک برادر بزرگ تر به نام مایک و دو خواهر کوچکتر به نام های ماریا و مارگارت دارم . ...................................................... سلام من آدرین هستم شاهزاده کشور خورشید. من اولین فرزند و ولیعهد هستم و غیر از خودم یک خواهر کوچک تر به نام آدرینا دارم. بریم سراغ داستان
از زبان مرینت : صبح از خواب بیدار شدم لباسم رو عوض کردم و برای صرف صبحانه به سالن رفتم مثل همیشه فضا خشک و رسمی خانواده سلطنتی. همین که نشستم سر میز پدرم گفت : باید یک جیزی بهتون بگم پادشاه خورشید میل داره یکی از شما رو به ازدواج پسرش در بیاره شوکه شدم و گفتم: پدر دارید شوخی میکنید آخه چرا پدر با لحنی محکم و قاطع گفت: دلیلش رو نمیدونم اما یکی تون باید با پسر بزرگش ازدواج کنه منظورم بین مارگارت و مرینته ( دوستان ماریا هنوز ۱۵ سالشه) من و مارگارت به هم نگاه کردیم که مدر گفت : پادشاه خورشید شخصا از یکی تون خواستگاری کرده اما گفتن خودم یکی تون رو بفرستم اما به خاطر رعایت احترام به نظرش احترام میگذارم. پدر به من نگاه کرد و گفت : ایشون از مرینت خواستگاری کردند تعجب کردم اصلا برام خوشایند نبود شنیده بودم یک پسر مغرور و حق به جانبه سریع گفتم : اما پدر من نمیخوام با اون ازدواج کنم لطفا پدر آروم گفت: همه تون خوب میدونید کشور خورشید خیلی قدرتمنده و این ازدواج باید صورت بگیره ناراحت و عصبی از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم با خودم گفتم : آخه من چقدر بدبختم که باید همچین کسی رو تحمل کنم !!!!
اقدامات برای ازدواج من و اون پسر خیلی سریع انجام شد طوری که من الان در راه کشور خورشید هستم . تا به حال نه اون رو دیده بودم نه در موردش جیزی میدونستم توی راه یک خانم جوان با موطلایی و چشمان سبز سوار کشی شد به نظر دختر خوبی می اومد روی لباسش نشان کشور خورشید بود اروم جلو رفتم و گفتم: ( $ مرینت # دختره ) $ سلام روزتون بخیر ببخشید مزاحم شدم # سلام نه اصلا کاری داشتی $ میخواستم بدونم میدونی ولیعهده کشور خورشید چجوریه ؟ # چی چرا؟ $ ام خب راستش من آه من مرینت هستم همسر آینده ولیعهد کشور خورشید راستش من خب به اجبار دارم با اون ازدواج میکنم اما هیجی در موردش نمیدونم . مرینت تو ذهنش : دیدم دختره خندید نمیدونم کجای حرف من خنده داشت ( نویسنده : همه جایش مرینت: خفه ) # ببین اسم اون ادرینه یک پسره خوشتیپ خیلی مغروره اما ته دلش مهربونه و در کل پسر بدی نیست . $ ممنونم میتونم اسمتون رو بدونم # بعدا قشنگ با هم آشنا میشیم مرینت تو ذهنش : ها منظورش چی بود ؟
بعد از یک هفته به سرزمین خورشید رسیدیم واقعا قشنگ بود اما نمی تونستم از زیبایی های اینجا لذت ببرم با کالسکه سلطنتی به قصر رفتم وقتی وارد عصر شدم از تعجب خشکم زد . همون دختره توی کشتی اونجا بود جلو رفتم و گفتم: تو اینجا چی کار میکنی ؟ با خنده حواب داد : من آدرینا خواهر کوچکتر آدرین هستم. خواهر شوهر آینده ات گفتم : چییییییییییی آدرینا گفت: حالا ول کن بیا بدیم قصر رو نشونت بدم بعد هم با پدر و مادرم اشنا میشی آخر سرم با شوهر آینده ات گفتم : خدایی ببین هنوز با شوهرم اشنا نشدم اما خواهرش رو دیدم آدرینا گفت : قبول دارم خدایی خنده داره حالا بیا بریم آدرینا منو برد داخل همه جا رو نشونم داد آخرش هم منو برو توی یک اتاق و گفت: تا زمان عروسی اینجا میمونی . توی دلم گفتم: کاشکی همیشه اینجا بمونم !!!!!!!!!
آدرینا من رو برد داخل یک سالن و گفت: بیا بریم با مادرم آشنا بشیم وقتی رفتم توی اتاق یک خانم خیلی زیبا ، با موهای طلایی و چشمای سبز دیدم خیلی زیبا رو مهربون به نظر می اومد. خیلی آروم گفتم : سلام بانوی من روزتون بخیر خانومه خندید و گفت: سلام عزیزم من ملکه امیلی هستم از دیدنت خوشبختم تو درست مثل دخترم میمونی اینجا راحت باش و هرچی نیاز داشتی بگو با خودم گفتم : چقدر مهربونه درست مثل آدرینا یعنی آدرین هم شبیه مادر و خواهرشه یا نه ؟ بعدش با آدرینا ناهار خوردم عصر داشتم توی باغ قدم میزدم که یهو یک اسب دوید سمتم سریع جا خالی دادم بعد آروم رفتم سمت اسبه دستم رو روی پیشانیش گذاشتم و گفتم: آروم باش آفرین بریم پیش آدرین
از زبان آدرین: داستم اسب سواری میکردم که اسبم خورد به یک اسب دیگه اونم رم کرد و رفت منم سریع دنبالش رفتم که دیرم داره میره سمت یک دختره اما اون دختر آرومش کرد از لباس هاش معلوم بود مال خانواده سلطنتیه یهو دیدم سوار اسب شد و با خنده گفت : ببین حتی اسب هاشون هم خوبن حالا شانس من اون ولیعهد یک آدم مغرور در میاد بعدم میگن خیلی خوش شانسی خندیدم یعنی اون کی بود یه دفعه گرنبندش رو دیدم مال کشور باران بود پس اون باید باید شاهزاده باران باشه همون که قراره باهاش ازدواج کنم اما هیچ کس نمی تونه برام جای کاگامی رو بگیره من فقط اون رو دوست دارم ( نگران نشین آخرش ادرینتی هست البته بستگی به لایک کامنت و دنبال کردن داره )
از زبان مرینت :از اسب پیاده شدم رفتم توی قصر صاف رفتم اتاقم همون لحظه تیکی اومد بیرون و گفت: مرینت من خیلی گرسنه ام تیکی کوامی منه و هیچ کس ازش خبر نداره یک روز توی یک جنگل پیداش کردم . یک ماکارون به تیکی دادم دفترچه خاطرات رو در آوردم و خاطرات امروز رو نوشتم با خودم گفتم : یعنی میشه یه روزی من خوشبخت بشم ؟
اینم از پارت اول امیدوارم خوشتون اومده باشه لطفا نظر بدید و لایک کنید هرکسی دنبال کنه دنبال میشه من همه دنبال کننده هام رو دنبال میکنم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اسم. خواهرش آدرینا !!!! اسم کنه کههه
خیلی عالی
عالییییییییبیییییییییی
عالی بود ولی یادمه اینو یکی دیگه نوشته بود به اسم شاهزادهای روانی و تو هم نوستی منم نوشتم ولی مال من ماجراش خیلی فرق میکنه برو ببین شاهزادهای دیوانه اگه در جستوجو جستجو کنی بنویسی لیسا پروفایلش یه دختر بنفش که یک گل داره اون منم حساب قبلیمه از اول تا پارت هفت اونجاست تا پارت 8 و اخر اینجاست در نصف حسابم قفل شد یادم نبود مجبور شدم حساب دیگه باز کنم
وااااقعا که😡😡😡
داستانش رو رفتی از روی یه انیمه به اسم شاهزاده روانی کپی کردی فقط اسم شخصیت ها و مکان ها رو تغییر دادی و کوامی وارد داستان کردی😡😡😡😡😡😡 روند داستان هم عین همون داری پیش میری😑😐 بعد به خودت میگی نویسنده؟؟؟؟؟😡
واقعا راست میگی👍👍 کپی کرده
من ۱۰۰۰ تا کامنت و لایک می زارم فقط ادرینتی بشه لطفاً
داستانت عالی بود میشه به داستان من هم سر بزنی؟
میگم که میشه کپی کنم
داخل این سایت نه هاااا
داخل سایتی که خودم دارمش
میشهههه؟😥😥😥😯
راستی خیلی باحال بود
دنبالت کردم دنبال کن
عالی بود
عالی