
پارت 21
دو پسر به سمت اتاق معین شده رفتند، تا آن لحظه اتاق متعلق به دازای بود اما حال زمان تقسیم کردن اموال فرا میرسید. "به وسایلام دست نمیزنی" چند قدم جلو تر "به کتابامم همینطور" با هر قدم بحث جدیدی آغاز میکرد که هر لحظه میتوانست کنترل چویا را از دستش خارج کند "هی تو، یکم اروم تر راه برو" نفسهایش سنگین شد ، مطلقا نشان دهنده خشمش بود، اما باز هم کار را به بحث نکشید. به خود القا میکرد که هیچکدام از چرندیات آن پسرک را نمیشنود چون اگر میخواست گوش دهد بدون شک اتفاقات خوبی نمی افتاد. بعد از راهی نسبتن طولانی جلوی دری ایستادند. دازای کلید را انداخت و جلوتر از او داخل شد، لحظه ای به فکر فرو رفت آیا چیزی در آن اتاق داشت که در را قفل میکرد؟ پشت سر دازای وارد اتاق شد، به نظر یک اتاق نمی آمد بلکه به نوبه ی خود یک خانه ی کوچک کامل بود. نگاهش را در خانه خانه میچرخاند، هرچیزی که یک خانه لازم داشته باشد آنجا بود اما مگر به گفته ی مدیر یتیم خانه آن مکان با بودجه ی کم برخوردار نبود؟ بچه هایی در آن سن واقعا به همچین تجهیزاتی مانند پک کامل خانه یا حتی تلفن همراه نیاز داشتند؟ تنها پاسخ این سوال پرورشگاهی برای افراد استثنایی بود که شهرتش در ژاپن زبان زد است گویا بیشتر انسان های موفقی که در توکیو مشغول هستند روح کودکیشان در اینجا حبس شده است. "با این اتاقی که داری بایدم افسرده ب..." با چیزی که زیر پایش رفت نتوانست حرفش را تمام کند و با صورت روی زمین افتاد.
دازای که متوجه سکوت ناگهانی پسر شد رویش را برگرداند و با چویایی که کف اتاق افتاده بود مواجه شد، همین صحنه کافی بود تا با صدای بلند شروع به قهقهه زدن کند. در میان خنده هایش به سختی لب زد "چویا با کله رفت تو زمین... نه نه چویا خورد زمین یا زمین چویارو خورد... باز خوبه موهات هویجیه وگرنه نمیدیدمت پام میرفت روت.." و پشت بند همه اینها رفته رفته صدای خنده اش بلند تر میشد و چویا که تا آن زمانی هیچ حرفی نزده بود صدای فریادش بلند شد "این دیگه چه کوفتیه، کف این اتاق لعنتی از چیه" اینهارو وقتی میگفت که تکانی نخورده بود و اگر هم می خواست نمیتوانست بخورد، دازای هم که تمایلی به کمک کردنش نداشت. پسر مو شکلاتی بدون اتلاف وقت تلفنش را در دست گرفت و عکسی از آن صحنه تماشایی گرفت، لحظه ای بعد دستگیره ی در تکان خورد و کازوتو با چهره کلافه ای در چهارچوب در قرار گرفت "هی دازای باز قارچ سم..." چشمانش را باز کرد و با دیدن چویا که گویی به زمین چسبیده و در حال حرس خوردن است نتوانست حرفش را تمام کند، اول نگاهی به دازای که متعجب به او خیره بود نگاهی انداخت و دوباره نگاهش را به چویا داد. همان موقع بود که نتوانست جلوی خود را بگیرد و در همان حالت شروع به خندیدن کرد. پسر مو شرابی در اوج عصبانیتش به سر میبرد و تلاش کرد خود را از بریده چوب های کف اتاق که به لباسش گیر کرده بودند و اجازه جدا شدن نمیدادند خلاص کند، موفق هم شد. در حالی که بلند میشد پوکر فیس رو به هردو لب گزید "از همراهیتون خیلی ممنونم" دازای به تمسخر با همان لحن به حرف آمد "تو خوردی زمین یا زمین تو رو خورد کوتوله" چویا چشم قره ای رفت و به قصد جانش به سمتش حمله ور شد و کازوتو سریع جلویش را گرفت "تو به کی میگی کوتوله تمه احمق" چویا در حالی که فریاد میزد سعی داشت از دست کازوتو_سان خلاص شود.
"خیله خب، فهمیدین چی گفتم؟" دو پسر که با کبودی های صورتشان با ترس به کازوتو نگاه میکردند به طور همزمان سری به نشانه تایید تکان دادند، کازوتو دستهایش را به هم زد و قیافه مهربان و بامزه ای به خود گرفت، چشمانش را بست و به حرف امد "خوشحالم که به نتیجه رسیدیم" دازای خنده ی استرسی کرد و در حالی که دستش را روی سرش که به دلیل کتک های کازوتو درد میکرد میکشید لب زد "نتیجه گیری خوبی بود، کازوتو_سان" کازوتو با همان حالت از اتاق خارج شد و آن دو پسر را با یکدیگر تنها گذاشت. "چووویا" دازای با چهره و لحن کیوتی گفت و صفحه ی گوشی را جلوی پسر گرفت. "دازای...مرتیکه عوضی "_لحظاتی بعد_ "پاکش کن" _ "نچ" _ "پاکش کن"_ "نچ" دازای روی تخت به حالت خوابیده با تلفنش مشغول بود و چویا به صورت برعکس روی صندلی نشسته بود و دستانش را روی تکیه گاه صندلی روی هم گذاشته بود، پوزخندی زد و با تمسخر لب گزید "اینقدر از قیافم خوشت میاد که حاضری جلوی خودم عکس بگیری؟" تنها پاسخش سکوت بود. دیگر صبرش لبریز شده بود و چهره عصبانی به خود گرفت "اوی ، اصلا گوش میدی چی میگم، اون عکس لعنتیو پاک کن" دازای در جواب هر حرفش فقط نچی میگفت و بی تفاوت شانه بالا میانداخت. میدانست بحث با آن سمج کله شق کار بیهوده ای است و در نهایت تصمیم گرفت بحث را خاتمه دهد "اهمیتی نداره، ضرری نمیبینم که بهم آسیب بزنه" دازای بعد از مکث طولانی رویش را به چویا داد و در پاسخش به حرف آمد"می خوای بدونی کی ضرر میکنه؟ معلومه تو، فقط منتظر زمانی باش که اینو به همه نشون بدم و اونوقت ببینیم کی میخنده، نظرت چیه اول کویو_سان اینو ببینه؟ اون حق داره بفهمه گیر چه کوتوله دستوپاچلفتی افتاده. در حالی میگفت که چشمانش بسته بود و زمانی که متوجه سکوت پسر شد چشمانش را باز کرد، در یک آن با چویایی مواجح شد که تیک عصبی گرفته بود و چشم چپش میپرید، اگر توافق نامه ی کازوتو_سان را امضاء نکرده بودند کمتر از یه صدم ثانیه دازای را مینداخت جلو سگا /:
'توافق نامه' _ 'در صورت خسارت وارده، چه جانی، چه مالی دخلی به بنده ندارد و طرف حساب باید تمام و کمال آن را واریز نماید، با تشکر! رینتارو کازوتو'___ و از طرفی دازای پسر بچه نابغه ای بود که بیش از صد کپی از آن کاغذ گرفته بود تا اگر گم شد یا از بین رفت، همچنان از چویا عاتویی داشته باشد. با قدم های بلند به سمتش رفت و یقه ی لباسش را گرفت و کشید، چهره ی پسر که روی تخت نیم خیز شده بود را به خود نزدیک کرد و با عصبانیت لب گزید"اگه بخوای به چرندیاتت ادامه بدی شخصا به هزار تکه تقسیمت میکنم تا مثل یه ناجی به آرزوت برسونمت" دازای پوزخند متمسخری زد و مچ دستان چویا را گرفت، آرام دستانش را از یقه اش فاصله داد و به حرف آمد "اه چویا، تو که منو میشناسی، من از درد کشیدن متنفرم...بهتر نیست یه راه بدون درد پیشنهاد کنی؟" چویا که دیگر توان بحث کردن با آن پسر را نداشت مچ دستانش را از دستهای سرد پسر رها کرد، خنده عصبی کرد و پشت بندش آن را به حال خود گذاشت. ___ در حالی که دستهایش را با لباسش خشک میکرد نگاهش را به تخت خوابش داد و با پسر بچه ای که جسه ی خیلی کوچک و نحیفی داشت مواجح شد که بالش را در آغوش خود میفشرد و به خواب فرو رفته بود. "اوی، اون تخت منه..." پس از مکث طولانی که بر اثر خیره شدن به چهره ی غرق در خواب پسرک بین جملاتش فاصله انداخته بود با صدای آرامی در ادامه حرفش زمزمه کرد "...کوتوله". به سمت تخت رفت و آن طرفش خیلی دور تر از چویا خود را روی تخت انداخت و با افکاری نا معلوم به سقف خیره شد، حالا حالاها خوابش نمیبرد.
پایان پارت21 | تهاداد کلمات: 1258 شرایط پارت بعد 10 لایک 50 کامنت
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میخاستم تایپ کنم 5 کامنت صفرش اشتباهه
عالییییییی
پارت بعددددددددد