
پارت 20
صورتش را میان بالشی گرفته بود و پی در پی فریاد هایی از روی خشم میزد، دازای قافد اهمیت به فریاد های پسر در حال استراحت بود که اتمام فریاد ها توجه اش را جلب کرد. برخاست و به سمت اتاق قدم برداشت، در را باز کرد و با صحنه ای کاملا قابل پیش بینی مواجح شد. همان طور که میتوانست حدس بزند پسر باز هم به خواب رفته بود، سری از تاسف تکان داد و از اتاق خارج شد. حوصله اش سر رفته بود و در عین حال کاری برای انجام نداشت، قبل از آمدن چویا تقریبا کل خانه را زیر و رو کرده بود اما باز هم چیز سرگرم کننده ای نیافت. ناگهان با جرقه ای که به سرعت نور از ذهنش گذشت ایستاد، به سمت اتاق برگشت و به سمت میز چویا قدم برداشت. صندلی پشت میز را به وسط اتاق هدایت کرد و رویش ایستاد، دستش را بالا برد و خیلی آرام به دریچه فشار ریزی وارد کرد. نردبان پایین آمد، دازای خیلی آرام پله هارا طی میکرد بلکه چویا بیدار نشود. خود را بالا کشید و وارد آن اتاق هراس انداز شد، نگاهی به اطراف انداخت. همه چیز کاملا مرتب بود و جعبه های کوچک و بزرگ با نظم روی هم چیده شده بودند، به سمت جعبه ها رفت و بدون اینکه درشان را باز کند نوشته های کسالت بار رویشان را میخاد. بعد از چند مین جعبه ی کوچکی که سرش باز مانده بود توجه اش را جلب کرد، جعبه را در دست گرفت و نوشته رویش را خواند 'ناکاهارا چویا اپریل 2015' روی زمین نشست و به درون جعبه خیره شد. اشیاء مختلف و عجیبی در آن بود، دانه دانه تمام وسایل درونش را نگاه میکرد، یک مچ بند که عدد '221' رویش حک شده بود، دفترچه ای که تمام صفحاتش پاره شده بود وچیزهای کوچک و بزرگ دیگر.
نامه ها فضای بیشتری از جعبه را اشغال کرده بودند، 'پذیرش دبیرستان اوکایما'_'پذیرش یتیم خانه کیگویا' _ 'پذیرش انجمن قهقه ی هیراگانا' و تعداد بیشمار دیگری نامه. یک دفتر خاطرات هم به نام چویا آنجا بود، صفحه ی اول را باز کرد و مشغول خواندن شد 'خاطرات کد 221 ناکاهارا چویا نوامبر2011، امروز از ان دروازه رد شدم، درد داشت' چند صفحه جلوتر رفت و باز هم به کلماتی که با دست خط بچگانه نوشته شده بودند خیره شد 'خاطرات کد 221 ناکاهارا چویا مارس 2014، امروز برای اولین بار 227 رو ملاقات کردم. اسمش را نمیدانم همه اینجا 227 صدایش میکنند' چند صفحه بعد ' خاطرات کد 221 ناکاهارا چویا اکتبر 2015، دردناک بود، آزمایش کد2 شماره 12 گسستگی خاطرات در راه هیراگانا، دیگر نمی توانم این درد را تحمل کنم اما آنها میگویند تو زاده ی تاریکی هستی، کسی که باید خود را در گرو هیراگانا قرار دهد' _ 'خاطرات کد 221 ناکاهارا چویا سپتامبر 2017، نتوانستم دوام بیاورم، میزان فشار خیلی بالا بود، آنها اجازه اعتراض نمیدهند، به درد و رنج ما اهمیت نمیدهند و همواره ما را قربانیان درگاه هیراگانا میبینند، تلاش کردم با 227 از اینجا فرار کنم و مجازاتش تحمل آزمایش کد 8 شماره 34 بود' فصل بعدی را باز کرد 'خاطرات کد 221 ناکاهارا چویا آپریل 2017، دو سال پیش در چنین روزی به من یک عروسک دادند. هنوز هم آن را دارم، آن ها گفتند این کادوی سالگرد 8 سالگیت است اما چرا انسان ها برای همچین روزی جشن میگیرند و کادو دریافت میکنند؟ مگر این ارقام همان شمارش سال های زجر کشیدنم در اینجا نیست؟'_'خاطرات ناکاهارا چویا جولای 2019، اینجا کسی مرا 221 صدا نمیزند. آنها مرا با اسمم که اگر دفتر خاطراتم نبود بر یاد میبردم خطاب میکنند، امروز شخصی به من گفت معنی چویا یعنی پاک و زلال,کویو_سان' صفحه ی آخر را باز کرد و مشغول خواندنش شد 'خاطرات ناکاهارا چویا آپریل 2019' امروز با یک پسر بچه آشنا شدم، انسان خیلی جالبی بود که اغلب ازش دوری میکردند. او دنیا را جور دیگری میدید٫ دازای اوسامو' بند آخر 'خاطرات ناکاهارا چویا آپریل 2019، من از اون پسر متنفرم!.
دفترچه را بست، خوب آن روز هارا به یاد داشت زمانی که تازه این پسر را ملاقات کرده بود، به یاد داشت که چقدر نسبت به این پسر احساس تنفر میکرد. درست زمانی که ناکاهارا چویا تازه به پرورشگاه آمده بود _'فلش بک، چهار سال پیش'_"یعنی چی" دازای و چویا 12 ساله که به طور همزمان این را گفتند نگاهی خشمگین سزاوار یکدیگر کردند و پس از دندان قروچه ای بر سر خشم باز هم نگاهشان را به کازوتو_سان دادند، کسی که چیزی را که با عقل جور در نمیامد بیان کرده بود، کازوتو سان نفس حبس شده اش را بیرون میدهد و حرفش را تکرار میکند "متأسفانه این پرورشگاه بودجه ی زیادی نداره که هر کدوم شما به دلیل اختلافاتتون اتاق های جدا داشته باشین، و از اونجایی که هیچکدومتون به سن قانونی نرسیدید نمیتونیم اجازه مستقل زندگی کردن رو بهتون بدیم، خلاصش کنم مجبورید توی یک اتاق بمونین" و پشت بندش تاکیدوار ادامه داد"با همدیگه" دازای که تا الان با حرس به کازوتو_سان خیره شده بود با تک خنده عصبی به حرف آمد "بیخیال کازوتو_سان، باهم؟ این دیگه چه شوخیه مزخرفیه، من اتاقمو با هیچکس شریک نمیشم مخصوصا اگه اون یه کوتوله مو هویجی باشه" چویا پوزخند عصبی زد و در پاسخ حرفش لب زد" فکر کردی من خیلی دلم می خواد کنار یه آدم روانی افسرده که عقده خفه کردن خودشو داره بمونم؟" دازای ظاهر خونسرد و بی تفاوت همیشگیش رو حفظ کرد و لب گزید "من یه آدم روانیم؟ نچ نچ اینجا یکی دیگه داره مشکل اعصابشو به من میبنده" کازوتو که تا الان داشت به بحث بی فایده ی آن دو پسر گوش میکرد، مطمعن بود اگر این روند ادامه پیدا کند تمام برنامه هایش به یک باره خراب میشوند پس برای جلوگیری از فاجعه پیش رو با عصبانیت به حرف آمد "بسه، با هردوتونم، اگه مشکلی دارید میتونین یه کارتون بردارین و با خیال نه چندان راحتی زیر پل بخوابید"چشمانش را ریز کرد و با مکث کوتاهی در ادامه اضافه کرد"البته اگه بخواید بر خلافش عمل کنید راه دیگ ایم هست"
دازای و چویا که تا آن لحظه با چشمهای گره خوردشان قصد جان هم را کرده بودند نگاه سوالی به کازوتو انداختند "اما به جز اون راه گذینه هایی دارید که من حق انتخاب رو به خودتون واگذار میکنم. یک...برید زیر پل بخوابید، دو...برید یه گوشه بمیرید، و سه... مثل دوتا دوست خوب با هم کنار بیاید" و در پایان اضافه کرد"خودم به شخصه آخری رو پیشنهاد میکنم" راه دیگه ای وجود نداشت آن ها اجبار شده بودند با هم کنار بیایند، اما به اجبار چه کسی؟سرنوشت؟ آن دو پسر خوب میدانستند بحث با کازوتو به معنای واقعی کلمه وقت تلف کردن است، پس شرط عقل میگفت هر چه زودتر از آن اتاق خارج شوند اگرچه دازای میتوانست کمتر از چند مین آن را راضی کند اما چرا همچین کاری میکرد وقتی یک سرگرمی جدید با پای خودش به سمتش میاید؟ کیو با صدایی که نوت پایینی داشت کازوتو را مخاطب قرار داد "بودجه ی کم؟ مطمعنی هم اتاقی شدن اون دوتا این یتیم خونه ی چندین ساله رو نابود نمیکنه؟ کسانی که درست نقطه ی مقابل همدیگه هستند حالا مجبور به تحمل شدند و این خودش یک فاجعست" کازوتو سری تکان داد و با لحن همیشگی در پاسخ لب زد"یک فاجعه همیشه هم بد نیست. بهترین همکاری ها مطعلق به کساییه که نقطه مقابل هم هستند، تبدیل دشمن به دوست و تبدیل دوست به دشمن. تاریکی نقطه ی مقابل نور نیست، چیزی که تاریکی رو به وجود میاره عدم وجود نوره. از نظر خیلی ها این کلیشه ای بیش نیست اما چه اتفاقی میوفته اگر تمامش واقعیت محض باشه" دستانش را در هم قلاب کرد و با پوزخند ادامه داد"همونطور که همیشه میگم فقط یک الماس میتونه الماس دیگه رو صیقل بده"
پایان پارت 19 تعداد کلمات: 1295
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
این حرف موری سان بوددددد
میدونم ولی چیزی ب ذهنم نرسید🗿🤝🏻
اولم موریو گذاشته بودم ولی یادم اومد معلمشون بود
خدایا:>