
پارت15
هر سه برخاستند و به سمت حیاط مدرسه رفتند، روی نیمکت گوشه محوطه نشستند و باز هم فقط به سکوت اجازه سخن گفتن دادند. چویا که میان آن دو نشسته بود سرش را به لبه ی نیمکت تکیه داد و چهره اش را رو به آسمانی که هیچ ابری را در دل خود جای نمیداد گرفت. موهای نارنجی رنگش که اغلب صورتش را احاطه میکردند کاملا به عقب متمایل شدند و چهره کاملش قابل رویت بود. پیشانی بلندش چهره اش را کاملا متفاوت میکرد و باعث یک زیبایی جدید شده بود، چشمان درایی اش را روی هم گذاشت و باز هم مشغول سر و کله زدن با افکارش شد. دازای که او را اینگونه میدید نمیتوانست لبخند نزند اما چیزی مانع لبخند زدنش میشد. یوتا دستش را تکیه گاه سرش قرار داده بود و به چهره ی بی نقص چویا نگاه میکرد، حتی پلک هم نمیزد. دستمال تیره سایز متوسطی که تا شده بود را از جیبش در آورد، تایش را باز کرد و آن را روی چهره ی چویا پهن کرد. پسر بدون اینکه تمایلی داشته باشد سرش را بلند کند با لحن خسته و ضعیفی لب زد"چه غلطی میکنی" پسر مو شکلاتی آرنجش را روی پایش گذاشت و کف دستش را تکیه گاه صورتش قرار داد، با بی تفاوتی لب گزید " طبیعتا طبق شناختی که ازت دارم اگه آفتاب صورتتو بسوزونه منو مقصرش میبینی و با صدای ازار دهندت دست از سرم بر نمیداری" افکار چویا برای بحث کردن با اون پسر اعصاب خورد کن بیش از حد در هم بودند و همین باعث شد دیگر به آن بحث بی فایده ادامه نداد.
گرچه تنها دلیلش پنهان کردن چهره ی زیبای معشوقش از معرض دید آن پسر بود اما هنوز هم نمی توانست به زبان بیاورد. چند مین گذشت که سکوت همچنان شکسته نشده بود، به دلیل سنگینی سرش گردنش کمی کج شد و پارچه از روی سورتش سر خورد. دازای به سمتش چرخید و باز هم با چهره ی غرق در خواب پسر مواجح شد. نگاهش شیطنت آمیز شد، بهترین زمانی که می توانست زهرش را بریزد. دستش را سمت صورت پسرک برد بینی کوچکش را بین انگشت شصت و اشاره اش گرفت، پسر از طریق دهان تنفسش را تنظیم کرد و زحمتی برای بیدار شدن به خود نداد. دازای که نفس خود را حبس کرده بود لبخند مضحکی زد که گواه از ضایع شدنش میداد"حتی خوابیدنتم مثل آدامای عادی نیست" اما تمام این چهره ی خنده دارش در یک آن محو شد، زمانی که یوتا دستش که هنوز راه تنفس چویا را قطع کرده بود را پس زد و مستقیم در چشمهای تیره اش زل زد. دازای تک خنده ای کرد و پشت بندش درست زمانی که یوتا خواست حرفی بزند زنگ به صدا در آمد و یک باره حیاط خلوت مدرسه اقشته به دانش آموز شد . دازای بی معطلی برخاست و آن دو را تنها گذاشت.به سمت کلاسشان رفت و پشت نیمکتش نشست، نوشته هایی که روی میز چویا حکاکی شده بودند توجه اش را جلب کرد. کلماتی پراکنده و ناخوانا که او را یاد کاغذ های داخل اتاق انداخت، چندین بار سعی کرد آن حروف را بخواند اما باز هم موفق نشد. کیفش را روی دوشش انداخت و از کلاس خارج شد.
مقصدش در ورودی مدرسه که الان حکم دروازه ی خروج را برایش داشت بود، با یک دست بند کیف را روی شانه اش نگه داشته و دست دیگرش را در جیبش فرو برده بود. قبل از اینکه از مدرسه بیرون برود، در میان راه شخصی که جسته ی کوچکی داشت به سمتش دوید و زمانی که به هدفش رسید ایستاد. آن پسر را به خوبی میشناخت، کایتو یوکی دانش آموز سال اول دبیرستان "دارین کجا میرین دازای_سان" لبخندی زد، دستش را لای موهای خاکستری رنگ پسر برد و آنهارا به هم ریخت "اه، حالت چطوره یوکی_چان، خیلی وقته ندیدمت" پسر با اخم یک لپش را باد کرد و در اوج کاوایی بودن لب گزید "شما به دیدنم نمیاید سنپای" دستش را به سمت خودش برگرداند و باز هم در جیبش فرو کرد. دوباره به سمت در مدرسه برگشت "از دیدنت خوشحال شدم کایتو_کون اما دیگه باید برم" شروع به قدم برداشتن کرد که پسر چهره متعجبی به خود گرفت"ولی هنوز.." قبل از اینکه حرفش را تمام کند دازای در همان مسیری که طی میکرد میان صحبتش پرید"تا همین الانشم زیادی موندم" و سپس خود را به در مدرسه رساند و خارج شد.
چویا تا آخرین لحظه که آخرین درس آن روز تمام شد در این فکر بود که آن پسر دردسر ساز و بی پروا کجا رفته است. از هر که میپرسید اطلاعات چندانی به دستش نمیدادند " خیله خب، هفته دیگه میبینمتون" موری_سان با لحن همیشگی اش گفت و از کلاس خارج شد. کیفش را روی دوشش انداخت و به سرعت هر چه تمام تر آن فضای سمی را ترک کرد. روز خسته کننده ای برایش بود و فقط انتظار لحظه ای چشم روی هم گذاشتن را میکشید. در مسیر باز هم به آن ادرسی که داستایفسکی به دستش داده بود نگاه میکرد، دیگر میتوانست بدون لحظه ای مکث تمام نوشته های روی تکه کاغذ را از حفظ بخواند. کلید را در قفل چرخاند و وارد شد. نزدیک غروب بود و چیزی تا تاریکی نمانده بود، قدمی برداشت و در حین راه رفتن در مسیر اتاقش کیفش را روی کاناپه انداخت "هوی پسر کودن مگه چشات نمیبینه" ابتدا کمی شوکه شد اما با شناسایی صاحب صدا اخمی کرد و با صدای نسبتن بلندی فریاد زد "تو اینجا چه غلطی میکنی، چجوری اومدی داخل" دازای با بی تفاوتی در پاسخ لب گشود "این سوال منه، تا جایی که من میدونم کلید خونت دست منه پس حالا من در من از تو میپرسم. چجوری اومدی داخل؟" از شدت عصبانیت دستش را مشت کرد، تنها پاسخ منطقی برای این سوال و کلید اضافه ی گم شده اش همین بود. سعی کرد بحث را خاتمه دهد، به سمت اتاقش قدم برداشت و در را محکم جوری که چهارچوب به لرزه در آمد کوبید.
پایان پارت19 | تعداد کلمات: 991
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خوب بود
این یوتا چرا نمیمیره..رو اعصابه و حس میکنم داره به یوتای جوجوتسو توهین میکنه:/
گیلیلیییی خیلی خوب بوووود