پارت15
هر سه برخاستند و به سمت حیاط مدرسه رفتند، روی نیمکت گوشه محوطه نشستند و باز هم فقط به سکوت اجازه سخن گفتن دادند. چویا که میان آن دو نشسته بود سرش را به لبه ی نیمکت تکیه داد و چهره اش را رو به آسمانی که هیچ ابری را در دل خود جای نمیداد گرفت. موهای نارنجی رنگش که اغلب صورتش را احاطه میکردند کاملا به عقب متمایل شدند و چهره کاملش قابل رویت بود. پیشانی بلندش چهره اش را کاملا متفاوت میکرد و باعث یک زیبایی جدید شده بود، چشمان درایی اش را روی هم گذاشت و باز هم مشغول سر و کله زدن با افکارش شد. دازای که او را اینگونه میدید نمیتوانست لبخند نزند اما چیزی مانع لبخند زدنش میشد. یوتا دستش را تکیه گاه سرش قرار داده بود و به چهره ی بی نقص چویا نگاه میکرد، حتی پلک هم نمیزد. دستمال تیره سایز متوسطی که تا شده بود را از جیبش در آورد، تایش را باز کرد و آن را روی چهره ی چویا پهن کرد. پسر بدون اینکه تمایلی داشته باشد سرش را بلند کند با لحن خسته و ضعیفی لب زد"چه غلطی میکنی" پسر مو شکلاتی آرنجش را روی پایش گذاشت و کف دستش را تکیه گاه صورتش قرار داد، با بی تفاوتی لب گزید " طبیعتا طبق شناختی که ازت دارم اگه آفتاب صورتتو بسوزونه منو مقصرش میبینی و با صدای ازار دهندت دست از سرم بر نمیداری" افکار چویا برای بحث کردن با اون پسر اعصاب خورد کن بیش از حد در هم بودند و همین باعث شد دیگر به آن بحث بی فایده ادامه نداد.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
21 لایک
خیلی خوب بود
این یوتا چرا نمیمیره..رو اعصابه و حس میکنم داره به یوتای جوجوتسو توهین میکنه:/
گیلیلیییی خیلی خوب بوووود