
پارت18 فیکشن
پایش را روی پایش گذاشت و انتظار پاسخ سوالش را میکشید "در رابطه با سکوتت باید چیزی رو درمورد من بدونی چویا_کون" مکثی کرد و با لحن جدی ادامه داد "من از صبر کردن متنفرم و اعتقاداتم الهام بخش من هستند، زمان یک توده غیر قابل توقفه، پس چیزی که منطق به اون اشاره میکنه اینه که زمان با ارزش ترین چیز ممکنه و هدر دادنش حماقت محض" تا آن لحظه به تمام سوالاتش پاسخ داده بود اما این سوال دیگر برای چه بود؟ آنها باید راجع به زمان حال بحث میکردند نه گذشته، چرا یک باره آن روانپزشک خواسته درمورد کودکی اش بداند؟ "متاسفم اما میشه زمان دیگه ای رو برای گرفتن جواب سوالاتتون انتخاب کنید" چویا که ظاهرا در آن مکان احساس نا امنی و سردرگمی میکرد با چشمانی که در حال التماس بودند به فیودور خیره شد. و انتظار جواب منفی را میکشید. فیودور مکثی کرد و سرش را به نشانه مثبت تکان داد. کمی متعجب شد که چرا این به اصطلاح دکتر روانپزشک اینقدر به خواسته هایش احترام میگذارد. فیودور به سمت مدیر که پشت میزش نشسته بود برگشت و قلم و کاغذی از روی میز برداشت.
چیزی در سرعت ثانیه شماری روی آن نوشت و به سمت پسر گرفت "خوشحال میشم اینجا ببینمت" از روی صندلی برخاست و به سمت در دفتر رفت، دستش را دور دستگیره ی در پیچید و آن را باز کرد. قبل از این که از اتاق خارج شود برگشت و با لبخند رو به پسرک مو شرابی لب زد "به امید دیدار، چویا_کون" سپس خارج شد و در را پشت سرش پست. چویا به کاغذی که درون دستش نگه داشته بود نگاهی انداخت 'دکتر مشاور و روانپزشک بیمارستان هوکایدو_فیودور داستایوفسکی' از جایش برخاست و با ادای احترام از اتاق هیروتسو_سان خارج شد. احساس میکرد بهش اتحام دیوانگی زدند، و این تکه کاغذ، کارت دعوتی برای دعوتش به یک بیمارستان روانی به نظر میرسید که خودش پای این حکم را امضا کرده بود. اما فاقد همه ی این افکار یک مشاور روحی روانی چرا باید در یک بیمارستان عمومی کار میکرد؟ چرا مانند اکثر مشاوران و روانشناسان یک مطب مستقل و خصوصی نداشت؟ دلیلش بودجه ی کم است یا فرزیه ی دیگری؟ ذهنش از سوال لبریز شده بود، به نظرش آن مرد انسان عجیبی بود کسی که می توانست به راحتی اطرافیانش را گمراه کند اما چرا همچین آدمی به او پیشنهاد کمک داده بود؟
در راهروی مدرسه که به کلاس منتهی میشد راه میرفت و به صدای قدم هایش که روی موزاییک های کف راهرو ضرب میزد گوش میداد. نوشته های آن کاغذ را چندین بار خوانده بود و سعی در فهمیدن شخصیت و افکار درونی آن مرد داشت. با صدایی رشته افکارش تخریب شد، نگاهش را به پسری که کنار در کلاس به دیوار تکیه داده بود داد "به نظر مکالمه ی لذت بخشی داشتین" از حظور پسرک آن هم اینجا کمی تعجب کرد، اخمی بین ابروهایش نقش بست و لب رد"چرا اینجایی" دازای شانه ای بالا انداخت و بی تفاوت لب گشود "موری سنسی ازم خواست پامو از کلاسش بزارم بیرون، منم با کمال میل درخواستشو قبول کردم" چویا سری از تاسف تکان داد و کنار پسر به دیوار تکیه کرد و آرام به پایین سر خورد، روی زمین سرد راهرو که با موزاییک های سفید رنگ تزیین شده بود نشست. دازای هم کنار پسرک مو نارنجی نشست و به رو به رو خیره شد، هردو نفسشان را کلافه بیرون دادند و سعی کردند سکوت بینشان را حفظ کنند.
ناگهان در کلاس باز و محکم به دیوار کوبیده شد، اگر دازای کمی این طرف تر نشسته بود قطعا با ضربه ی در آسیب شدیدی میدید. شوکه با ترس و چهره ای که رنگش پریده بود و به وضوح میلرزید به دری که کنار گوشش به دیوار کوبیده سده بود نکاه میکرد. "لعنتیا، همتون فقط چند تا احمقین که دور هم جمع شدین" پسری که این جملات را با خشم فریاد میزد شخصی قابل پیش بینی بود اما هیچکدام از آن دو نفر انتظارش را نداشتند و حالا هردو در بهت صدایی که برخپرد در به دیوار اینجاد کرده بود فرو رفته بودند "...یوتا_کون؟" یوتا با صدای چویا به سمتش برگشت و با تعجب به او و دازای که هنوز قالب تهی کرده بود نگاه کرد و پس از مکث طولانی لب زد"چویا؟چرا اینجا نشستی" چویا با بی تفاوتی نگاهش را از پسر گرفت و شانه ای بالا انداخت. یوتا هم به آنها ملحق شد و در موازیشان نشست، هر سه با هم نفسشان را کلافه بیرون دادند و با چهره هایی که بی تفاوتی درشان موج میزد در عمق سکوت به روبه رو خیره شدند.
پایان پارت18|تعداد کلمات:769
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام ای کسی ک با من توی یک روز ب دنیا اومدی😂🗿
وای خودا
تبریک🗿🍭
عه وا ... موری جون داره همرو بیرون میکنه که 🗿😂😐
خشم یوتاا
پارت بعدیم زود بزار پلیییییز خیلی جالب شدهه
دوتا پارتو گذاشتم
جییییغ مرسیییییی
برم بخونمممموتثننیمیکن
خب منتظر واکنش دازای هستم.
منم:)