
پارت 17
ناکاهارا چویا، لطفا به دفتر مدیریت بیا" بلند شد تا به امر کسی که اسمش را از بلندگوی مدرسه صدا زده بود عمل کند، لحظه ای ایستاد و رویش را برگرداند. به دازای که همواره نگاهش میکرد رو کرد و لب گزید "میشه باهام...بیای؟" دازای با خنده سری از تاسف تکان داد و برخاست، به سمتش رفت و هردو با هم به سمت دفتر قدم برداشتند. تقه ای به در خورد "بیا داخل" پس از مکثی در را باز کرد و با نگاهش که مانند التماس بود از دازای خاست که اول وارد شود. روبه روی مدیر ایستادند و ادای احترام کردند، منتظر حرفی از جانب هیروتسو_سان بودند.
عینکش را برداشت و مشغول پاک کردن خش های روی شیشه لنزش شد "یادم نمیاد گفته باشم کسی همراهش بیاد" قبل از این که دازای بخواهد جوابی دهد چویا سریع لب به سخن گشود و لب زد "من ازش خواستم، لطفا بزارید بمونه" هیروتسو_سان نگاهی به چویا انداخت و عینکش را رو به روی چشمانش گذاشت، دستانش را به هم قلاب کرد و با لحن همیشگی اش لب گزید " اگه خودت اینو می خوای مشکلی نداره، فکر کردم شاید مایل باشی مکالماتمون شخصی باقی بمونه" کمی تردید بهش دست داد اما هنوز هم با حظور دازای مخالفتی نداشت، سری از رضایت تکان داد و هیروتسو_سان را متقاعد کرد "خیله خب آقای ناکاهارا، ما سوابق پزشکی شما رو چک کردیم اما هیچ حمله ی عصبی داخلش ثبت و یا نوشته نشده بود" پس از مکثی با همان خونسردی ادامه داد "برای این که مشکل حملاتی شمارو بفهمیم و درمانی براش پیدا کنیم، از کسی کمک گرفتیم که با بیمارانی با همین اختلالات مواجح شده و تجربه ی کافی برای درمانت رو کسب کرده. معرفی میکنم 'فیودور داستایفسکی دکتر روانشناس اختلالات روانی' "
پشت بندش صدای از پشت سرشان آمد که مانند آرامی ساز ویولون بود، همانقدر آرام و منعطف" از دیدنتون خوشحالم ناکاهارا چویا_سان" دو پسر به عقب برگشتند، به مردی که با لحجه ی روسی به سختی ژاپنی صحبت میکرد و به دیوار اتاق تکیه داده بود خیره شدند. ظاهر آراسته ای داشت اما این که یک روان پزشک است دور از فکر بود، چویا در حالی که در سردرگمی حادی سرگردان بود شمرده شمرده لب زد "یعنی شما میگید یه درمان برای کابوس های ذهنی وجود داره؟" مرد به سمتش آمد و با همان نیشخند دندان نمایش روبه رویش ایستاد، دستانش را عقب برد و پشت کمرش به هم قلابشان کرد "هر چیزی یه راه حلی داره مرد جوان ، فقط کافیه بهم اعتماد کنی تا تو رو در این راه سوق بدم و همراهیت کنم" دازای که احساس خوبی به آن مرد روسی نداشت رو به هیروتسو_سان لب زد "مطمعنین تنها راهش همینه؟" قبل از اینکه مدیر دهان باز کند تا حرفی بزند داستایفسکی پاسخی به سوالش داد "به نظر بچه ی شکاک و باهوشی میای، اما..." مکثی کرد، به پوزخندش کشی داد و با همان لحن دهشتبار و آرامش لب زد "هیچکس اونقدر باهوش و زیرک نیست که بتونه در برابر یک روانپزشک مقاومت کنه، بلاخره من کسی هستم که با هیولای ساخته ذهن انسان ارتباط برقرار میکنه" همه به چویا نگاه کردند و منتظر پاسخی از جانبش بودند.
چویا که نگاه های خیره را حس کرد سرش را بالا آورد و با چهره ی متعجب هر سه مواجح شد. زبانش به لکنت افتاد، نمیدانست چه پاسخی بدهد. شاید این واقعا راهی برای پایان کابوس هایی بود که در بیداری آن هارا میدید با تردید لب گزید"می خوام امتحانش کنم" هیروتسو پس از شنیدن پاسخ پسر رو به دکتر کرد و لب زد "امیدوارم کارتون نتیجه بده فیودور_سان" فیودور سرش را تکان داد و دستش را به کمر دازای رساند، آن را به سمت در خروجی متمایل کرد و پشت بندش لب زد "اگه اجازه بدین می خوایم یه بحث خصوصی داشته باشیم" دازای در حالی که از اتاق خارج میشد نگاه نامحسوسی به چویا کرد که ترس و سردرگمی از چهره اش پیدا بود. با خارج شدن دازای فیودور دستش را روبه روی صندلی گرفت و مستقیما به چویا اشاره کرد "لطفا بشینید، دلم میخواد بیشتر راجع بهتون بدونم"
پایان پارت17 | تعداد کلمات: 662
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بهترین دکتر اعصاب قتعا فیودوره
موافقم🗿🤝🏻
فیودور هم وارد شد
واییی لطفا پارت بعدی رو زود بزار
میزارم امشب
گیلیلی مرسی
نمیدونم چرا ولی با حضور فیودور این جمله رو(که توی نقد از کتابهاش نوشته بودن) حس کردم:جای دیوانههای کتابهای داستایوفسکی در تيمارستان است نه در رمان!
نشستی اونارم خوندی؟ ستودنیه🗿🤝🏻
ولی جمله جالبی بود اگ تو پارتای بعدی دیدی بدون از خدت اسکی رفتم
نه نه ولی میخوام بشینم بخونم🤝🏻😔
درسته.. توهم بدون من از منتقدین و نویسندگان بزرگ تاریخ که کارای داستایوفسکی رو خونده بودن اسکی رفتم😔🤝🏻
واییی فیودور عزیزمممم