
پارت 16 فیکشن
به درونش نگاهی انداخت، کاملن تیره و تاریک بود. ناگهان ناخودآگاه لرزید و موجب لغزیدن قهوه اش شد، جرعه ای از قهوه روی دستش ریخت اما واکنشی نشان نداد هر چند که گرمای قهوه در حال عبور از لایه به لایه ی پوست دستش بود و داشت ان را میسوزاند اما هیچ حرکتی نکرد. ظاهراً میلش برای نوشیدن از بین رفته بود. قهوه ی داخل لیوان را دور ریخت و نگاهی به ساعت انداخت. از سر کلافگی دستی لای موهایش برد و آنها را به هم ریخت. باز هم باید به آنجا میرفت، جایی که حکم زندان را برایش داشت، جایی که به خانه ای شلوغ و پر سر و صدا تشبیه میشد، جایی که انسانها آن را مدرسه نامیدند. باید پسر را بیدار میکرد که بتواند همراهیش کند، به سمت اتاق قدم برداشت. بالای سرش ایستاد، پتو را در آغوشش میفشرد و مانند یک بچه به خواب رفته بود. لگد آرامی به پهلویش زد "هی احمق بیدار شو" واکنشی نشان نداد. کنارش نشست و دستش را سمت چهره پسر غرق در خواب برد و بینی اش را در اسارت گرفت. به دنبال راهی برای تنفس سرش را به اطراف تکان میداد اما دست چویا مانع نفس کشیدنش میشد. ناگهان مانند جن زدگان از خواب پرید و نیمخیز شد. چویا دستش را برداشت، بلند شد و در جهت مخالف به سمت در اتاق قدم برداشت. با لحن بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت و لب زد "هرچی صدات زدم بیدار نشدی".نفسهای عمیقی میکشید تا تعداد نفس هایش را منظم کند اما هنوز هم برایش سخت بود.
در راه مدرسه بودند، دازای درحالی که مشغول خوردن ساندویچ صبحانه بود با دهن پر لب گزید"دیشب" لغمه درون دهانش را قورت داد و ادامه داد "چه اتقافی برات افتاد؟" مکثی کرد و در پاسخ با ظاهری خونسرد لب زد"یه هدیه پیدا کردم که منو یاد گذشته انداخت، کادوی تولد 8 سالگیم". درست است، آن عروسک کادویی بود که برای سالگرد تولد چویا به آن هدیه داده شده بود و تمام این سال ها در آن اتاق تاریک حبس شده بود و انتظار میکشید. "یه کادو؟ اون چی بود؟" صورتش سرخ شد گویا تمایلی به گفتن این که روزی عروسکی را بهترین دوست خود میدانست ندارد و از همه بیشتر خجالت زده میشود اگر دازای بخواهد به خاطر این که زمانی عروسک بازی میکرد مسخره اش کند. برخلاف ظاهر آرام چن لحظه قبلش اخمی کرد و بدون اینکه حتی نیم نگاهی به دازای بیندازد جلوتر راه رفت و لب زد "ارتباطی به تو نداره" دازای که متوجه بی میلی اش از جواب دادن سوالاتش شد دیگر حرفی نزد و به راه رفتن ادامه داد.
وارد کلاس شدند، داشت به سمت نیمکتش میرفت که صدای فریاد هیجان زده ای که خوشحالی درونش موج میزد آن را مخاطب قرار داد و موجب ایستادنش شد "چویا_کوننن" یوتا بود که با خوشحالی به سمتش دوید و خود را روی کولش پرت کرد. چون غیر منتظره بود و وزن نسبتن سنگینی رویش افتاده بود کمی خم شد اما تعادلش را حفظ کرد تا نیوفتد. یوتا حلقه ی دستانش را دور گردن چویا محکم تر کرد که مانند این بود روی هوا او را به آغوش کشیده (ایناعم پسرننن). پسری که موهای همانند آسمان شبش روی صورتش آویزان شده بود چهره خود را گریان و مظلوم نشان داد و صدایش را کمی لوس کرد، با صدای نسبتن بلندی لب گزید" از دیروز خیلی نگرانت شدمم"سرش را برگرداند تا چهره یوتارا ببیند، لبخندی به چهره ی هیجان زده و پر اشتیاق پسر زد. دازای به سمتشان آمد و بازوی یوتا را در دست گرفت و آن را به عقب پرت کرد و با نگاه سرد و لحن جدی اش لب زد "اون حالش خوب نیست نباید هیچ فشاری بهش وارد بشه" پشت بندش دستش را به کمر چویا زد و او را به آرامی هل داد تا وادارش کند راه بیاید.
موری سنسه درحال درس دادن بود، نگاهی به دازای انداخت که به کتابش خیره بود و درحالی که قلمش را بین انگشتان با استعدادش میچرخاند متفکرانه سعی در حل کردن مساعل درس داشت، قلم خود را در دست گرفت و سعی کرد از او تقلید کند اما هر بار قلم از دستش سر میخورد و روی میز نیمکت می افتاد ، دازای که متوجه اش شده بود تک خنده ای کرد و دستان چویا را که قلم را در خود نگه داشته بودند گرفت، قلم را با انگشتان نحیف پسر مو شرابی تنظیم کرد و با صدای آرامی لب زد"اینجوری باید انجامش بدی" اما چویا به حرفهایش گوش نمیداد و فقط به دستهایش که در دستانش بود نگاه میکرد، رویش را به صورت دازای داد و مستقیم به چشمانش زل زد. این چه احساسی بود که وقتی آن پسر متمسخر کنارش بود بهش دست میداد؟ دازای متوجه نگاه خیره اش شد و نگاهش را از دستانش گرفت و به چویا داد، چشم در چشم شدنشان جای تعجب نداشت اما هر دو متعجب به هم خیره بودند که ناگهان زنگ خورد و آن دو را به خود آورد.
پایان پارت15 تعداد کلمات: 828
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پس کی پارت بعد رو میزاری😫
کاوایییییی
چویا خعلییی کیوتههه دازای هم خدایه هات بودنه
بشدت منتظر پارت بعد •^•
عااالی
گوگولیا
هر پارت که میدی ذوق میکنم ^^
هر کامنت ک میدی ذوق میکنم^^
:>