پارت 16 فیکشن
به درونش نگاهی انداخت، کاملن تیره و تاریک بود. ناگهان ناخودآگاه لرزید و موجب لغزیدن قهوه اش شد، جرعه ای از قهوه روی دستش ریخت اما واکنشی نشان نداد هر چند که گرمای قهوه در حال عبور از لایه به لایه ی پوست دستش بود و داشت ان را میسوزاند اما هیچ حرکتی نکرد. ظاهراً میلش برای نوشیدن از بین رفته بود. قهوه ی داخل لیوان را دور ریخت و نگاهی به ساعت انداخت. از سر کلافگی دستی لای موهایش برد و آنها را به هم ریخت. باز هم باید به آنجا میرفت، جایی که حکم زندان را برایش داشت، جایی که به خانه ای شلوغ و پر سر و صدا تشبیه میشد، جایی که انسانها آن را مدرسه نامیدند. باید پسر را بیدار میکرد که بتواند همراهیش کند، به سمت اتاق قدم برداشت. بالای سرش ایستاد، پتو را در آغوشش میفشرد و مانند یک بچه به خواب رفته بود. لگد آرامی به پهلویش زد "هی احمق بیدار شو" واکنشی نشان نداد. کنارش نشست و دستش را سمت چهره پسر غرق در خواب برد و بینی اش را در اسارت گرفت. به دنبال راهی برای تنفس سرش را به اطراف تکان میداد اما دست چویا مانع نفس کشیدنش میشد. ناگهان مانند جن زدگان از خواب پرید و نیمخیز شد. چویا دستش را برداشت، بلند شد و در جهت مخالف به سمت در اتاق قدم برداشت. با لحن بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت و لب زد "هرچی صدات زدم بیدار نشدی".نفسهای عمیقی میکشید تا تعداد نفس هایش را منظم کند اما هنوز هم برایش سخت بود.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
25 لایک
پس کی پارت بعد رو میزاری😫
کاوایییییی
چویا خعلییی کیوتههه دازای هم خدایه هات بودنه
بشدت منتظر پارت بعد •^•
عااالی
گوگولیا
هر پارت که میدی ذوق میکنم ^^
هر کامنت ک میدی ذوق میکنم^^
:>