
پارت 15
هنوز هم به خاطر این که توسط چویا پس زده شده بود احساس خوبی نداشت، به نردبان تکیه کرد و منتظرش بود. صدایی به گوشش رسید، سر و صداهایی که همان بار اول توانست تشخیصشان دهد. به سمت نردبان چرخید و پله های نردبان را یکی به دو بالا رفت، حتی خودش هم متوجه نشد چگونه خود را به آنجا رساند. معشوقه اش را با صورتی که آغشته به خون شده بود دید که گوشه ای نشسته و فریاد میزند. به سمتش دوید و روبه رویش نشست، مرتب صدایش میزد و هر لحظه نت صدایش بالا تر میرفت، پسر مو شرابی جوری به موهایش چنگ می انداخت که در نگاه اول همانند این بود که می خواهد تک تک موهایش را بکَند. مچ دست هایش را اسیر کرد و آرام از سرش جدایشان کرد. پسر سرش را پایین گرفته بود و موهای همانند غروبش جلوی صورتش را گرفته بودند، دازای در آن لحظه برای اولین بار نمیدانست چه کند، سرش را پایین آورد تا بتواند چهره چویا را ببیند. روی صورتش جای زخم های عمیقی بود که می توانست بفهمد چقدر درد کشیده که اینگونه به چهره ی خود چنگ زده. چویا در حال خود نبود و سعی داشت دستانش را از اسارت دستان دازای رها کند، باید زودتر کاری میکرد قبل از این که بیشتر از این به خود آسیب بزند.
رفته رفته صدا واضح تر میشد. احساس اسارت میکرد، نمی توانست جایی را ببیند فقط میدانست دست هایش در بندند و تلاش برای رهایشان میکرد که ناگهان احساس گرما کرد اما این مانند آن حرارت عذاب آور چند لحظه پیش نبود. این گرما را دوست داشت، احساس امنیت و آرامش غیر منتظره ای بهش دست داد اما منبع این گرما چه بود؟چشمهایش را به سختی فشرد و آرام باز کرد و توانست فضای اتاق را ببیند، صورتش سوزش شدیدی داشت که زخم های چنگ ایجاد کرده بودند. چیزی روی زخم های طاقت فرسای صورتش قلقلکش میداد. نگاهش را کمی چرخاند، عامل آن قلقلک که روی جای چنگ ها باعث ایجاد سوزش شده بودند موهای تیره ی پسری بود که حال آن را به آغوش خود پناه داده است.(اینجاعم پسرن جفتشون/: ) این بار مخالفتی نداشت، سعی نکرد او را پس بزند و میخواست از آن آرامش نهایت لذت را ببرد. چشمانش را بست و تمام درد هایی که حس میکرد را از یاد برد اما طولی نکشید که روحش پر کشید و به خواب رفت، بایدم اینگونه میشد زمانی که دردی در حد مرگ را متحمل شده بود.
آرام چشمانش را باز کرد، چند پلک زد تا دیدش واضح شود. دستش را تکیه گاه قرار داد و سعی کرد بلند شود، همان طور که نیم خیز بود چیزی توجه اش را جلب کرد، معنی اش غیر قابل فهم به نظر میرسید؟ آن پسر کل شب را نشسته خوابیده بود؟ در حالی که روی زمین به لبه ی تخت تکیه داده بود به خواب فرو رفته بود، حتی اگر نشسته خوابیدن هم برایش مشکلی نداشت اینگونه که پای تخت خوابیده بود عذاب وجدان چویا را چندین برابر میکرد. نمی خواست بیدارش کند اما، اینگونه خوابیدن عذاب آور ترین نوع خودش بود. تصمیمش را گرفت و آن را به حال خودش گذاشت و از اتاق خارج شد، خود را به این که آن پسر اینگونه مظلومانه به خواب رفته بود مرتبط نمیدانست اما ناگهان خطی از نور در ذهنش گذشت و روز گذشته را به یاد آورد، اول از خود عصبانی شد که آنگونه به آغوش دازای روی آورده بود اما از طرفی او کسی بود که آن را از درد رهایی بخشید. به سمت اتاق برگشت و بالشی روی زمین گذاشت و دازای را آرام به سمتش متمایل کرد، پتوی نازکی رویش کشید و از اتاق خارج شد. هنوز هم روی گونه های نحیفش احساس سوزش میکرد، دستی رویشان کشید. تمامشان پانسمان شده بودند. به خود در آینه نگاهی انداخت و لبخند عصبی روی لبهایش نقش بست، روی تمام چسب زخم ها و باند های صورتش نقاشی هایی بود که حتی شباهتی هم به نقاشی نداشتند، اینکه دازای این گونه او را تحقیر و مسخره میکند ستودنی و در عین حال برایش خشمگین کننده بود اما تنها چیزی که آن لحظه دلش می خواست قهوه بود، یک قهوه ی تلخ.
پایان پارت15 | تعداد کلمات: 692
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلییی خوب بوددد
ادامه بدهههههه😀😀😀😀
واهایی چقدر کیوتن خدا فقط بغل کردناشون جیغ :)
پارت بعدییی پلیززز
فکر کنم یوتا رو کامل از یاد بردی. البته بهتر 😂
اسپویل نامیکونم
احساس میکنم میخوای کمی کرم بریزی 🌝
وایایایاییییی چقد همو بغل کردن خدای منن
فن فیکه دیگ چ میشه کرد🗿🤝🏻
خیلیم عالی... دوست عزیز این همه همو بغل کردن، کیس هم میذاری؟