
پارت 14 فیکشن
آن عروسک بود که خاطراتش را تداعی میکرد، آن عروسک بود که کابوس هایش را رقم میزد، آن عروسک خود شیطان بود. کالبدی که می توانست روح را ببلعد و جسم را تا حد مرگ بسوزاند و این تنها ترسش بود. دستانش شل شد و عروسک از دستش سر خورد، چند قدم عقب رفت و به دیوار اتاق برخورد کرد. احساس خفگی عمانش را بریده بود و هر لحظه ممکن بود ذهنش را متلاشی کند، سرش را با دستانش اسیر کرد و التماس میکرد، اما به درگاه کی، چه کسی او را آزار میداد که اینگونه التماسش میکرد؟ فریاد هایی که میزد حنجره اش را به خس خس انداخته بود. به سختی نفس میکشید و نمی توانست اطرافش را درست ببیند، همه چیز مانند موجی از گرما میلغزید و تاب میخورد اما تنها تفاوتش در این بود، پسری که در میان امواج سوزان گرما در حال یخ زدن است.
زانو زده بود و همواره التماس میکرد، به صورتش چنگ می انداخت و به خود آسیب میزد اما به چه قیمتی؟ سرش را به اطراف تکان میداد و تصورش از این واقعه یک رویا در حصار کابوس بود که فقط می خواست بیدار شود . "خواهش میکنم، تنهام بزار. من این سر و صدا رو دوست ندارم، خواهش میکنم فقط برو!" جسمش طاقت این فشار روانی را نداشت و واکنش های دردناکی نشان میداد. تنها چیزی که حس میکرد درد بود، تنها چیزی که میشنید صدای شلوغی بود، تنها چیزی که میدید فضای اتاقی بود که اقشته به جهنمی مصنوعی شده بود، همه چیز یک کابوس بی نقص را رقم زده بود.
تحمل درد روحی و فیزیکی را هیچ گاه نمیتوان مقایسه کرد اما این چیزی فراتر از درد فیزیکی و روحی بود، حملات پی در پی از دو نقطه ی کور که اجازه ی فرار را به چویا نمیداد و همچنان در حال عذاب دادنش بود. طولی نمی کشید که این امر باعث دیوانگی اش میشد اما آیا او حالا هم یک دیوانه نبود؟ کسی که از اعماق فریاد میزد و به هیچ التماس میکرد از نظر انسان ها جز یک دیوانه چه می توانست باشد؟ دیگر تمام شده بود، جسمش هیچ تحملی نداشت، ناگهان همه ی آن سر و صداها به یک باره قطع شد و تنها صدایی که میتوانست بشنود صدای چکیدن قطرات سرخ رنگ از گوشه ی لبش بود که نشان دهنده ی درد تحمیل شده توسط روان و جسمش بود.
نا خواسته پوزخندی روی لبش نقش بست، شاید خوشحال بود که دیگر دردی حس نمیکند شاید هم به خودش میخندد که مجبور به تحمل این درد شده است، ناخوشایند است زمانی که برای رستگاری تقلا میکنی و به اعماق دوزخ فرو میروی، نا عادلانه است زمانی که تقاص کار نکرده ات را پس میدهی، ظالمانه است که به خاطر سختی ها از خودت متنفر باشی، او همیشه اینگونه فکر میکرد___صداهای نا واضحی میشنید، مانند این بود کسی بخواهد از بُعدی دیگر باهاش ارتباط بگیرد، اما این یک تماس یک طرفه بود که دریافت کننده نمیتواند پاسخی بدهد.
پایان پارت14 | تعداد کلمات: 496
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واوووووووووووو🙀💯
واهااایییخسفسلخیحاییاکژاکیاکیلمملط
وای.. عروسک کیو اینجا چیکار میکنه؟ :/
پارت بعددددد
وای عالی بودددد
پیشرفتت توی هر پارت کاملااااا واضحههه ✨
این پارت خیلییی خوب بوددد
کلماتی که به کار برده بودی ، استفاده از علائم نگارشی و توصیفاتت همه خیلیییی خوب بودننن :)✨🍡
منتظر پارت فوق العاده بعدی هستیم :»💕♥️
مرسیی
ام ... امانش را بریده بود *
در اصل از واژه « امان دادن » میاد :)
عععررررر خدایا بچم چویا چرا اینطوری درد میکشه چش شده اون عروسک کوفتی چیه چرا وقتی فریاد میزد دازای نیومد پیششش الهی براش ذوب شم مننننننننننن
"درحال تشنج کردم و انتظار فراوان برای پارت بعد"
مجبورم نکن اسپویل کنم🗿🤝🏻
ایشالا تا پارت بعدی جر میخورم🤝🤡✔