
پارت13 فیکشن
با دستانش عمود های نردبان را اسیر کرد و به داخل دریچه خیره شد، چیزی جز تاریکی نبود. نگاهش را به چویا داد و لب گزید "تو ام میای دیگه؟"_"مشکل توعه من که گفتم، به تاریکی عادت دارم" دازای چهره بی تفاوتی به خود گرفت "قبوله ولی چی باعث میشه از اتاق زیر شیروونی خونه ی خودت دوری کنی؟ " پوزخندی زد و با لحن پر تمسهرش ادامه داد "نکنه میترسی چویا" رویش را برگرداند و مانند همیشه چهره زیبایش را از دید دازای پنهان کرد "معلومه که نه" با اینکه کاملا واضح صدایش را شنیده بود از شیطنتش کم نشد و با همان نیشخند پرتمسخرش لب زد "جدیدا نمیتونم خوب بشنوم، میشه یه بار دیگه بگی؟" دیگر تظاهر چه فایده ای داشت زمانی که دازای دروغ هایش را شناسایی کرده، نفس حبس شده اش را بیرون داد و در حالی که دستش را مشت کرده بود با صدای خیلی آرامی لب زد "حق با توعه" دازای دستش را کنار گوشش برد و با همان حالت لب زد"میشه اشاره کنی درمورد چی حق با منه؟" پسر ناخن هایش را درون دست مشت شده اش فشرد و سرش را خم کرد جوری که موهایش چهره اش را پوشانده بودند "از اون اتاق میترسم..."
دازای چشمانش را مظلوم کرد و به سمتش آمد ، پسر را به آغوش کشید (همچنان جفتشون پسرن:/) دستش را نوازش وار روی موهای نارنجی رنگ چویایی که در بهت فرو رفته بود کشید و آرام زمزمه کرد "چی چیبی کوچولوی منو اینقدر ترسونده؟" پس مکث طولانی به خودش آمد و دازای را به عقب هل داد، با صورتی که کاملا سرخ شده بود فریادی از سر عصبانیت زد "چه غلطی میکنی نکنه می خوای بمیری" در حالی که دستانش را به نشانه تسلیم بالا آورده بود هنوز هم میخندید "وقتی عصبانی میشی کیوت تر میشی چوچو" دیگر نتوانست بیشتر از این خودش را کنترل کند و در دل پسر کوبید. لبخند روی لبش خشک شد، دازای دستانش را روی دلش فشرد و با درد به خود میپیچید، نفسش بالا نمی آمد و به سختی حرف میزد"هنوزم...به نظرم کیوتی" چویا پوفی از سر کلافگی کشید و دازای را کنار زد، به سمت نردبان رفت و عمودهایش را در دست گرفت، به درونش خیره شد، تهی از هرگونه روشنی ، از اینجا فقط میشد یک تاریکی مطلق مانند یک خلع را تماشا کرد. هنوز هم میترسید، لب هایش را به فشرد و قدم اول را برداشت و به سمت دریچه بالا رفت. خود را داخل کشید و به اطراف نگاهی انداخت.
خیلی تاریک بود اما هنوز هم پرتو های خورشید در حال غروب که به رنگ موهایش در آمده بودند باعث میشدند فضای اتاق کمی قابل دید شود. دنبال جعبه ی مقوایی بود که به یاد داشت چند لامپ درونش مخفی شدند، دانه دانه کارتون ها و جعبه هارا میگشت اما جعبه مورد نظر را نمیافت. در حال باز کردن جعبه سایز متوسطی بود که نوشته ی رویش توجه اش را جلب کرد 'ناکاهارا چویا آپریل2015' همچین جعبه ای را به یاد نمی آورد. اگر تاریخش دقیق باشد برمیگردد به 8 سال پیش زمانی که او فقط یک کودک 8 ساله بود. با تردید در جعبه را باز کرد و نگاهش را میان اشیاء درنش چرخاند. پس از مکثی دستش را به سمت وسایل برد و میان آن شلوغی سرد تنها یک جسم گرم وجود داشت، یک عروسک پارچه ای که ظاهر خوشایندی برای یک کودک نداشت، در ابتدا گیج شده بود اما بلافاصله آن عروسک را به یاد آورد، کالبدی برای او!
پایان پارت13 | تعداد کلمات:577
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
در انتظار پارت بعد🌝
ناظرش بودم
وا-واتتتتتتتتتت؟!
کالبدی برای اووووووووو؟
اعلام میکنم اینبار توی پیش بینی شکست خوردم ... بعد از پیدا کردن جعبه به اینکه ممکنه با یک عروسک عجیب بر بخوره فکر کردم اما جمله ی آخر ... زیادی پشم ریزون بوددد ادثیسمهاعیثغعالسثاع
پارت بعددددددددددددد
چوچوووو
چیبی کوچولوی منننن
*وی غش میکند
+
+++
جییییییغ خیلیییگاد بوووووود
"اگ بگم پارت بعدم زود بزاری چون ممکنه بمیرم پرویی حساب میشه؟🤧"
فقط بخاطر توو🗿🍭
الان میشینم مینویسم
زبفقصصیدوکنلناوگممپحهتفبتعحفخعببرتختم
"وی خر ذوق میشود"