
سلام این داستان در مورد لاکپشت های نینجاست و شکل شخصیت ها شبیه ۲۰۱۲ است این اولین داستانیه که مینویسم امیدوارم خوشتون بیاد بریم سراغ داستان
سلام دوستان اول توضیحات بالا رو بخونید و بعد بزنید صفحه بعد
اول راجب شخصیت ها وقتی میخوام از زبون کسی بنویسم نمی گم از زبون... شکل می ذارم مثلا از زبون لئو🐢💙 هر کدوم از لاکپشت ها رو با قلب رنگ نقابشون مشخص میکنم (استاد اسپیلینتر🐀 لئو🐢💙 راف🐢❤ مایکی🐢🧡 دانی🐢💜) بقیه رو هم تو داستان میفهمید بریم سراغ داستان
🐀داشتم تو یه کوچه دنبال غذا میگشتم که یهو دیدم یه مرده که تو دستش چهار تا بچه لاکپشت بود با ۲۰ نفر درگیر شد اون بچه لاکپشت ها از دستش افتادن و اون مرد هم بدجور زخمی شده بود که شنیدم یکی از اون مردا اونو یوشی صدا کرد و بعد یه چاقو برداشت و اونو ک.ش.ت چیزی که برام تعجب آور بود این بود که همه ی اونا یه جور لباس داشتند و قیافه هاشونم شبیه هم بود
وقتی اسم اون مرد رو شنیدم خیلی برام آشنا بود احساس میکردم که قبلا این اسم رو یه جایی شنیده بودم وقت رفتم پیش اون مرد و قیافه شو دیدم .... همینطور ناراحت بود و اشک میریخت
وقتی قیافه یوشی رو دید: نه نه نه نه نه! یعنی کسی که منو از بچگی نگه داشته به دست اون( بیییییییییب) ک.ش.ت.ه شده انتقامتو میگیرم یوشی انتقامتو میگیرم (با عصبانیت) بعدش ناراحت شد و گفت: آخه منِ به این کوچیکی چطور میتونم... چطور میتونم و دیگه به حرفش ادامه نداد و یهو (نکته: وقتی اسپیلینتر بچه بود یوشی اونو نگه داشت و بزرگش کرد و ولش کرد البته اسمش رو هم یوشی گذاشته بود)
دیدم که یه مرد با صورت پوشیده اومد و یهو من و بچه لاکپشت هارو دید و رومون یه چیزی ریخت و همچی سیاه شد(بیهوش شدن)اما آخرین چیزی که دیدم علامت آستین اون مرد بود
وقتی چشم هامو باز کردم دیدم که اون مرد مارو تو یه شیشه گذاشته و داره با ناراحتی به طرفمون میاد منم خودمو زدم به موش مردگی(چقدر بهت میاد🤣) اما داشتم زیر چشمی نگاهش می کردم باورم اون این کارو کرد
اونا رو تو چاه فاضلاب د.س.ت.ش.و.ی.ی انداخت😑🤣 درحال سقوط بودیم(از چاه فاضلاب تا زمین فاضلاب داشتن سقوط میکردن)و من اون چهارتا بچه لاک پشت رو محکم گرفته بودم که گم نشن و چیزیشون نشه که یهو
دردی تو بدنم حس کردم و همه چی سیاه شد (افتادند زمین و بیهوش شدن) وقتی بیدار شدم دیدم لاکپشتا سردشونه و تو خواب رفتن تو لاکشون(آخی) که یهو دوتا پارچه کلفت و یه جعبه اونجاست و یه فکری به سرم زد یکی از اون پارچه ها رو گذاشتم تو جعبه و لاکپشتا رو گذاشتم توش و اون یکی پارچه رو کشیدم روشون تا سردشون نشه دراز کشیدم و به اتفاق های امروز فکر کردم. اون آدمهای شبیه هم ، علامت آستین اون مرد و یهو خوابم برد فردا صبح: از خواب بیدار شدم که یهو
ممنون که تا اینجا همراهم بودید اگه خوشتون اومد لایک کنید و کامنت فراموش نشه برای اولین قسمتم یه چالش داریم بزنید صفحه بعد 😉
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
حرف نداشت💛💛💛💛💛💛💛💛
ممنون🤩🤩🤩😘
جالب بود ولی یکم گیج شدم
ممنون
کجا هارو گیج شدی بگو تا توضیح بدم
اینکه اونی که داشت نگاشون میکرد دقیقا کی بود ؟
اون مرده که روشون اون ماده رو ریخت اونارو برد تو آزمایشگاهش و بقیهش هم تو پارت بعد قسمت معرفی گفتم
و گفتم اون مرد کیه و اون ماده چی بوده