داستانم با حضور شما(پارت آخر)

تسلیت داستان به اولین مرده ی داستان ربکا💔 از زبان لیبرتی:بیدار شدم دراکو عین ازرائیل بالا سرم بود دراکو:بیدار شو تنبل چقدر میخوابی باید بریم سر کلاس لیبرتی(من من،مطمئن نیستم) دراکو(از چی؟) لیبرتی(هیچی الان میام تو برو) دراکو با نا مطمئنی رفت انگار اختیار خودمو نداشتم درو قفل کردم 🔐 بعد به سمت پنجره رفتم هوا مه داشت پنجره رو باز کردم هوا سرد بود.) از زبان کلی در کلبه یی کنار هری اینا(هری و هرماینی پیش یه کوتولن منم با رون بیرونم همش میخوام از رون دور بشم چون دوست ندارم کنار یه قاتل باشم رون(چرا اینجوری میکنی؟) جواب نمیدم هری و هرماینی اومدن بیرون و نقشه رو گفتن باید به هاگوارتز برگردیم من( مگه دیوونم باهاتون بیام اونجا، اسنیپ سر به تنتون نمیزاره (کنایه به رون) البته اگه بعضیا همرو نکشن) رون سکوت کرد چون میدونه کلی تا وقتی بمیره ولش نمیکنه هری(با تاریک شدن هوا میریم ولی قول بدین فقط اگه مجبور شدیم آوادکدورا بزنیم) از زبان سورا(رفتم تو اتاق لیبرتی😨😵😐(اینجا اتاقه یا قطب جنوب؟) لیبرتی(هردو) سورا(یخ زدم) و پنجره رو بست گفتم( لیبرتی انگار قراره یه اتفاق بدی بیوفته😟)(پ ن :😈) لیبرتی(آره) شب شد))) سورا پیش لیبرتی خوابید چون لیبرتی لج کرده بود حوصلم سر رفته😂😐 از زبان کلی(وارد شدم هری و رون و هرماینی یجا دیگه(پیش برادر دامبلدور)بودن من باید حواسم باشه که اسنیپ نخوردم😂😂😂ناگهان یکی گفت(چرا اومدی اینجا) من تا سکته رفتم گفتم(کی هستی؟) لونا یکی زد تو سرم لونا(احمق میخوای کی باشه؟)

(درمارد عکس اینکه اسم تستو گذاشتم برید ببینید حال کنید😎😐) ( از زبان رزیتا:نگران بودم نمیدونم نگران چی کاغذی گرفتم و شروع به نوشتن کردم( لونا ی عزیز خیلی دلم برات تنگ شده...) یهو چنتا دمنتور حمله کردند آخه دمنتور بیرون از آزکابان😐 اکسپکتوپترونم) دمنتورا دور شدن) یهو یه طوطی عصبانی اومد و تبدیل به لوروویا شد لوروویا( یه جغد احمق ندیدی که پیش یه جغد دیگه باشه؟) رزیتا(نه ندیدم)(و پاترونوسش(جغد ) نوازش کرد لوروویا(این کیه؟) رزیتا(پاترونوسمه جغد تو رو ندیدم،چرا دنبالشی؟) لوروویا(با یه جغد جفتگیری کرد😢😭،بچم باید سینگل به گور پیشم میموند😭😭 (پ ن:😂😂😐خواستم یکم بخندید بعد گریه کنین) رزیتا(عه باید واسش جهیزیه بگیری که😂) لوروویا:😐) خب از زبان لیبرتی(حالم خوب نیست دلشوره دارم پا شدم پنجره رو باز کردمو خودمو پرت کردم بیرون (ععععععههههه آخ) افتاد پایین))) بلند شدمو به سمت جنگل دوییدم انقدر دویدم تا خوردم به یه شاخه که دوتا جغد دارن🐤💏🐤 میکنن انقدر تعجب کردم که افتادم زمین یهو لوروویا رو دیدم که داره یکی از جغدا رو دعوا میکنه من(لوروویا!) لوروویا(ی، ی،یار ولدمورت(بهترین کلمه به جای...)) من(صبر کن.🙅😑😐) لوروویا رفت منم به راه ادامه دادم تا فهمیدم به هاگوارتز برگشتم) کلی(لونا منو کشید و برد تو اتاق و گفت(یاران ولدی یه نقشه دارن باید مخفی بمونیم که تو زمان مناسب بریم پیش هری اینا) لونا و دنیل اونجا بودن یهو ولدمورت گفت(هریو تهویل بدین...) منو لونا و دنیل سریع رفتیم سالنی که همه بودن دیدیم مک گونگال و اسنیپ درگیرن اسنیپ رفت بیرونو همه دست زدند یهو همه جا تار شد و چشم همه سیاهی رفت و ولدمورت حرف زد سریع به طرف پنجره رفتم ارتش ولدمورت نزدیک بود(ترجیهن اینجاشو آهنگ بزارین(مثلا آهنگ افسانه ی فی) حالم بد شد انگار یکی داشت کنترلم میکرد افتادمو دیگه چیزی نشنیدم و ندیدم)

از زبان لیبرتی( رفتم تا پیش بقیه بجنگم ولی نمیدونستم که طرف ارتش ولدمورت باشم یا هاگوارتز یهو یادم اومد به خودم قول دادم طرف ارتش ولدمورت نباشم. کاری نکرده بودم که هری و رون و هرماینی رو دیدم که داشتن میرفتن قسمتی که خود ولدیم هست. و دراکو وای اگه درگیر بشن و رون همون بلایی که سر ربکا آوردو سر دراکو بیاره...،،،دنبال هری اینا دوییدم ) از زبان کلی(بیدار شدم بازم همون کابوس بد همیشگی دارم بهش عادت میکنم دیدم هری اینا دارن به سمت جایی که دراکو و ولدی هستن میرن (کلی به سمت اونا میره) بعد رسیدن هری اینا و کلی و لیبرتی هری اینا زودتر میرسن لیبرتی و کلی هم میان تو کلی میره پیش هری هم با سر خوشاومدی گفت ولدمورت اسنیپو آورد ) از زبان لیبرتی(نگینی همینجوری اسنیپ رو نیش زد دستام و خودم میلرزیدن کم کم گریم گرفت ولی جلوی خودمو گرفتم (ولدمورت رفت) هری،رون و هرماینی رفتن پیش اسنیپ، اسنیپ گفت:(تو فیلم هست من چرا بگم) منم رفتم پیش اسنیپ اسنیپ:لیبرتی😢عزیزم...)(مرد😭😐)من سریع از اونجا رفتم بیرون دراکو رو دیدم رفتم پیشش همینجوری بقیه(یاران ولدی) رو آوادا... میکردم یهو دنیل یه آواداکدورا به سمتمون زد من پریدم جلوی دراکو(مواظب باش...)و روی زمین افتادم دراکو:آخه،نه😢😭لیبرتی؟تو هم مث من تنها بودی هیچوقت فراموشت نمیکنم(پ ن :تو جرعت داری فراموش کن😐)) هری به سمت دنیل (چرا کشتیش اون داشت یاران ولدی رو میزد😬😠😐) دنیل(ولی😢) و به سمتش دویید هری با خودش(متاسفم لیبرتی که اینهمه مدت ازت بدم میومد اما دوست نداشتم بمیری) چند دقیقه قبل در جنگ هاگوارتز از زبان هانا لوپین(همه جا آوادکدوراست نمیدونم چیکار کنم

( به سمت خانوادم رفتم بلاتریکس(آواداکدورا)تانکس مرد من(نه😭😭مامان😭😭) ولی حتی فرصت گریه هم نداشتم تا رومو اونور کردم پدرمم😭😭😭😭😭 چوبمو سفت گرفتم به سمت بلاتریکس اما اون زودتر...(پ ن :یه آهنگ غمگین بزار)) زمان حال (بعد به سمت هانا رفتم که همزمان با پدرو مادرش مرد بعدم رفتم سراغ خاطرات اسنیپ ) بعد رفتن هری به جنگلو مرد و (نویستدی خسته شد. سرنوشت شخصیتا:لایلا:کارمند میشه، دنیل:با لونا مزدوج میشه،آریا:هیچی،کلی:با هری مزدوج میشه،ملک:هیچی،آتریسا:با خواهرش زندگی میکنه،لوروویا:ادامه تحصیل میده،زویی:با دراکو مزدوج میشه،رزیتا:کارمند میشه و با یه ماگل زاده ازدواج میکنه ،جودی:افسرده میشه بعد مرگ سدریک،سورا:استاد معجون سازی میشه، ترسا:استاد دفاع در برابر جادوی سیاه،رزالین:افسرده میشه و با متیو ریدل مزدوج میشه،هانا:کارمند میشه،دخی:با یه ماگل مزدوج میشه،رزی:هی با معجون به خودش زندگی دوباره داد تا اینکه با بچه ی دراکو مزدوج شد،