✨️آخرین جادو✨️p¹¹

از داخل مه، یعنی اون چیزی که ظاهرا مه بود، یه موجودی اومد بیرون. چهرش برام آشنا بود. آره! خودشه! این همون فرشته ایه که جادوی من رو دهم داد! ولی اون گفته بود وقتی به جادوم مسلط بشم! ولی من که هنوز به جادوم مسلط نشدم! پس این اینجا چیکار میکنه؟!

سان‌یی گفت«امیکو؟» «اون همون فرشته هست!» مامانم گفت«کدوم فرشته؟» سان‌یی گفت«همونی که جادوی آرام رو به امیکو داد!» بابام گفت«اینجا چیکار میکنه؟!» با وحشت گفتم«گفته بود وقتی من به جادوم مسلط شم برمیگرده! چرا الان اومد؟! من که هنوز به جادوم مسلط نشدم!»

فرشته بهمون نزدیک شد«امیکو تاسوکا!» قلبم به تپش افتاد! «میبینم که جادوت داره خوب پیش میره» «و و ولی تو گ گفتی وقتی من به.جادوم مسلط شدم ب برمیگردی! من که هنوز به جادوم مسلط نشدم!» «درسته. من برای چیز دیگه ای اومدم.» «چ چی؟» «امیکو! جادوی تو در خطره!»

سان‌یی گفت«چی؟! یعنی چی که جادوش در خطره؟!» «نه فقط جادوی اون! کل جادوگر ها در خطرن! شونگا، دشمن دنیای جادو، با بخشش جادو به بچه ها، بیدار میشه و میره سراغشون! اون فکر میکنه بچه ها از پسش بر نمیان. ولی هیچوقت اینطور نبوده! همه شون، شونگا رو شکست دادن!» نزدیک شد«امیکو! الان نوبت توعه. جادوی تو قویترینه! تو باید شونگا رو شکست بدی!» «ولی من هنوز به جادوم مسلط نشدم!» «باید مسلط بشی! هر چه زود تر»

سان‌یی گفت«چقد وقت داریم؟» «وقت زیادی نداریم! تو باید تمرکزت رو فقط رو جادوت بزاری. تا قبل از حمله شونگا، بهش تسلط کامل رو پیدا کنی. حواست باشه! شونگا، خیلی موجود خطرناکیه! به هیچکس رحم نمیکنه! جادوگر و عادی حالیش نیست. باید خیلی مواظب باشی. تلاشت رو بکن. تو هم موفق میشی» و بعد غیب شد. با تموم داد زدم«نهههه! نرووووو!» ولی دیگه دیر شده بود! اون رفت!

کلی سوال تو سرم میچرخید! شونگا دیگه کدوم خریه! چه بلایی داره سرمون میاد! چرا فرشته اینجوری یهویی میاد یهویی میره! اصلا قضیه چیه! داشتم دیوونه میشدم! سان‌یی گفت«ایمکو؟ خوبی» «من نمیتونم» «چرا نتونی؟ اون گفت همه بچه ها شونگا رو شکست دادن. تو از همه شون قوی تری!» «من فقط جادوم قویه! جادویی که حتی...حتی نمیتونم کنترلش کنم!» «کنترل میکنی. نجاتمون میدی» بغلم کرد و زدم زیر گریه!

از بغل سان‌یی اومدم بیرون و با صدایی که از شدت گریه دو رگه شده بود گفتم«من با آب دقیقا قراره کی رو نجات بدم؟!» سان‌یی به صدایی دل گرم کننده گفت«با همین آب همه رو نجات میدی!» حقیقتش میترسیدم! واقعا میترسیدم! من فقط یه بچه بودم! یه بچه ۷ ساله کلاس اولی که حتی سواد هم نداره قرار بود ملت رو نجات بده؟! الان اگر کسی حمله کنه، حتی نه به من، خودم اولین نفری هستم که بهش حمله میکنه. ولی اون موقع...من حتی تجربه ای هم در زمینه جادو نداشتم! چیکار میخواستم بکنم؟! کی رو میخواستم نجات بدم؟!

تو چند دقیقه از یه دختر پر شور و اشتیاق تبدیل شده بودم به یه دختر متحیر! وقتی این جادو رو به دست آوردم چقد همه ذوق کردیم! کی فکرش‌ رو میکرد من مجبور شم برم با یه موجود شرور بجنگم! وای خدا! من نمیتونم!

۲ سال از اهدای جادو میگذره. تسلط کافی دارم روش. ولی تسلط کامل ندارم! این جادو چیه که ۲ ساله هنوز نتونستم کامل بهش مسلط شم! نه! نباید جا بزنم! من مردم رو نجات ندم کی نجات بده! من به مردم کمک نکنم چیکار کنم! پس جادوم به چه دردی میخوره! من باید شونگا رو شکست بدم!

پارت بعد در راهه🙃💖💞