✨️آخرین جادو✨️p¹⁰

رسیدیم خونه رفتم سریع لباس هام رو عوض کردم وسایلم رو سر جاش چیدم. کتاب حروفم رو برداشتم تا ببینم چه حروفی هست. یا خدا! این ها چین؟! (واقعا فکر کردی میفهمی😂) ناموسا این همه رو چطوری حفظ میکنیم ما🗿💔وای سرم گیج رفت! ولش کن یاد میگیرم دیگه! من خام فکر کردم خودم میتونم بخونم🗿💔این ها چین لامصب😂 (پشم های نداشتش ریخت بچه😂)

نشستم رو تخت زل زدم زدم به زمین🗿😂دیدم هیچ کاری نیست انجام بدم. یهو یاد اون حرف افتادم که با دو تا حرف دیگه درست شده بود. کتابم رو برداشتم دیدم حروف تکراری زیاده. عجب. آخه واجب بود واسه تک تک صدا ها و آوا ها حرف بزارین الان ما اینهمه رو چجوری حفظ کنیم🗿💔 (مثل آدم🗿😂) بقیه چجوری حفظ میکنن🗿ما هم اونجوری حفظ میکنیم🤷‍♀️😂 (خودش میگه😂) ولی ناموسا چطوری اینهمه رو حفظ میکنیم🗿💔ولش کن حفظ میکنیم دیگه (و اینجا شاعد خول شدن امیکو میباشیم😂💔)

سان‌یی رو از پشت پنجره دیدم که داشت میومد رفتم پایین در رو باز کردم رفتم پریدم بغلش. بعد گفتم«آجی امروز ۱٠ تا حرف جدید یاد گرفتیم😀» «آفرین😄»«ولی هنوز نمیتونم بخونم😕» «خب تو از ۲۰۰ تا حرف ۲۰ تا رو یاد گرفتی هنوز ۱ دهمشو یاد گرفتی😂»

«۱ دهم چیه؟» «۱ دهم یعنی الان ۲۰ یه صفر کم تر از ۲۰۰ داره ۲۰ میشه ۱ دهم ۲۰۰» «۲ تا صفر کم تر داشته باشه چی؟» «۱ صدم. ببین الان ۱۰ یه صفر داره ۱۰۰ دو تا صفر داره ۱۰۰۰ سه تا صفر داره الان اگه یه عدد از یه عدد دیگه ۳ تا صفر کمتر داشته باشه میشه ۱ هزارم» «اگه صفر نداشته باشه چی؟» «روش داره یاد میگیری» «کِی؟» خندید«نمیدونم راهنمایی پنجم شیشم چه میدونم😂» خندیدیم مامانم اومد گفت«از کجا پریدین کجا😂» همه خندیدن

نشسته بودیم داشتیم ناهار میخوردیم، یهو برگشتم گفتم«آجی چند تا صفر داریم» یهو خندید غذا پرید تو گلوش🗿😂مامانم و بابامم خندیدن مامانم زد به کمر سان‌یی گفتم«چیه😐» سان‌یی خنده شو قطع کرد و گفت«صفر ها شمردنی نیستن» «یعنی چی؟» «یعنی بی نهایت» «بی نهایت چیه» «بی نهایت یعنی نمیشه شمرد» «چرا نمیشه شمرد» «چون خیلی زیادن😂» «آوووووو😀» بعد همه خندیدیم و مشغول خوردن شدیم»

داشتیم سفره رو جمع میکردیم بعد سان‌یی گفت«امیکو از ریاضی چی خوندین» «۲۰ عدد اول و جمع و تفریق رو هم خوندیم» «خوبه» «چند تا عدد داریم؟» خندید«عزیزم😅اعداد، رنگ ها این ها همه بی نهایتن نمیشه این ها رو شمرد» «آها😐» (بچه قاطی کرد😂)

بعد ناهار رفتم تو اتاقتم که تکالیفم رو انجام بدم. کتاب دفترم رو آوردم. تا اومدم شروع کنم به نوشتن یهو از بیرون یه صدایی شنیدم. گفتم حتما صدای باده. ولی درخت ها تکون نمیخوردن! بلند شدم رفتم دم پنجره دیدم هیچی نیست. حتما خیالاتی شدم. بیخیال رفتم سمت تخت یهو دوباره صدا اومد. نه خیال نیست! پنجره رو باز کردم به بیرون نگاه کردم

هوا مه آلود شده بود! چه خبره اول پاییزه تازه! کَل ظهر مه چیکار میکنه! هی غلیظ میشد هی ملایم میشد. از اتاق رفتم بیرون رفتم سراغ سان‌یی. چه خبر شده!

«آجی آجی آجی. بیرون مه اومده» «مه؟! الان؟!» مامانم گفت«الان مه چیکار میکنه» بابام گفت«بزار پاییز برسه چه خبره!» سان‌یی رفت تو حیاط دید مه افتاده گفت«خبریه؟!» بابام اومد گفت«حتما فرشته اومده جادوی امیکو رو ازش بگیره😀» سان‌یی گفت«عه بابا» ولی واقعا خیلی مشکوک بود! ولی بیخیال شدیم. مهه دیگه! البته از نظر ما. ولی من هنوز شک داشتم! آخه کَل ظهر چه خبره! حقیقتش ترسیدم. همه گفتن چرا میترسی نترس فلان بهمان ولی دست خودم نبود میترسیدم! و طولی نکشید که همه فهمیدیم ترس من بیهوده نبود و همه مون ترسیدیم! اون اصلا مه نبود

خب خب منم رفتم تو فاز کرم ریختن🤡😂داستان حساس شد و جای حساس تموم میکنم یه ذره هم از طرف من تو خماری بمونین زیادی بهتون حال دادم🗿🤌😂البته کسی تو خماری من نمیمونه🗿💔جز یه نفر🙃