8 اسلاید صحیح/غلط توسط: Yukai انتشار: 1 سال پیش 213 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
پارت 6 فیکشن سوکوکو\
تو راه خانه بود و نگاهش فقط به جلو بود، اهمیتی نمیداد که اطرافش چه میگذرد. هر اتفاقی هم می افتاد اهمیتی نداشت. اگر تصادفی بیخ گوشش رخ میداد بی تفاوت میگذشت، اگر ساختمان های اطرافش اتش میگرفت هم ارزشی قاعل نمیشد. صدای قدمای کسی از پشت سرش به گوش میرسید، باز هم دازای بود. خودش را به چویا رسوند و کنارش قدم برمیداشت و راه می آمد. پشیمانی از چهره ی هردوشون به وضوح معلوم بود ولی هیچکدام برای عذر خواهی پیش قدم نمیشدند.
بلاخره دازای تصمیم گرفت سکوت بینشان را بشکند " امشب جشنواره ی سومیداست، میخوای بریم آتیش بازی رو ببینیم؟" چویا مکثی کرد و در جوابش سری تکان داد " از اینجا به بعد و خودم میرم اگه باهام بیای راهت طولانی میشه" دازای از اعماق وجودش خوشحال و ذوق زده شده بود که چویا میخواست همراهش بیاد اما هیچکدام از این نشانه ها را به چهره اش راه نمیداد" باشه پس میبینمت" چویا دستی تکان داد و رفت ، دازای همچنان به مسیر رفتنش خیره شده بود و نمیتوانست ازش چشم بردارد اما هنوز هم از خودش یک سوال میپرسد"چرا؟".
دازای روی سخره ی بالای دریا نشسته بود و منتظر بود مهمان افتخاریش از راه برسد. آتش بازی هنوز شروع نشده بود و او هم همین را میخواست، این که اولین نورافشانی جشنواره را در کنار چویا ببیند. با خود فکر میکرد که چرا احساساتی فراتر از دوستی نسبت به او دارد. آنها وقت زیادی با هم گذراندن اما این دلیل نمی شود دازای علاقه ی شدیدی به چویا پیدا کند. پسری که کنارش لبه ی سخره نشست او را از فکر بیرون آورد "کمکم داشتم فکر میکردم نمیای" چویا روشو به دازای داد و با نیشخندی که بر لب داشت پاسخ داد " تنها دلیل اینجا بودنم اینه که تو قراره پول همه ی خوراکیامو بدی" دازای چشم غره ای رفت و با بی خیالی لب زد "اگه پول داشتم که تورو دعوت نمیکردم آی کیو" البته خودش هم می دانست این فقط یک بهانه است. بحث آن دو تمام نمیشد و این برای دازای خیلی لذت بخش و سرگرم کننده بود. اولین اتش بازی زمانی شروع شد که بحثشان تازه عمق پیدا کرده بود و صدای انفجار نور افشانی مانع ادامه بحثشان شد. آسمانی که روپوش سیاه به تن داشت حالا چشمک میزد و با خوشحالی قهقه ای از جنس نور میزد و انعکاس خنده اش روی آب میلقضید. دازای با لذت به صحنه ی رو به رویش خیره شده بود اما چویا نگاهش روی دازای قفل شده بود و توجه نمیکرد چه چیزیرو از دست میده آن لحظه بود که لبخند دازای برایش متفاوت به نظر رسید و باعث شد چویا هم لبخند بزند، هردو باهم در حال تماشای آتش بازی سومیدا شدند و سعی کردن نهایت لذت رو از فضای خاص و صحنه زیبایی که رو به رویشان رخ میداد ببرند.
با سنگینی جسمی روی شانه اش نگاه متعجبش را برگرداند، چویا مانند پسر بچه معصومی خوابش برده بود و به شانه ی دازای تکیه کرده بود، نوازش وار دستی روی موهای شرابی اش کشید و لبخند محوی زد. نسیم خنکی شروع به وزیدن کرد سویشرتش(هودی که جلوش بازه) را دراورد و روی شانه ی چویا انداخت و به تماشای ادامه ی آتش بازی پرداخت.
چشمانش را ارام باز کرد و به محیط اطرافش نگاه کرد، اینجا دیگر کجاست؟ این چیزی بود که در ذهنش از خود پرسید. به موقعیتی که در آن بود دقت کرد، سرش روی پای کسی بود که ظاهرا خواب بود و نمی توانست چهره اش را ببیند. بلند شد و صورتش را رصد کرد، او دازای بود. دیشب را بخاطر آورد. "آتیش بازی سومیدا، ولی کی خوابم برد" دازای با صدای چویا تکانی خورد، آرام چشمانش را باز کرد بلند شد و نشست و رو به پسر لب زد"صبح بخیر" چویا که سعی داشت موقعیتو درک کنه به اطرافش نگاهی انداخت "یعنی ما کل شب و اینجا خوابیده بودیم؟ رو سنگ؟" دازای غیافه ی متفکرانه ای به خود گرفت و در جواب کنایه ای زد" ظاهرا که اینطوری" چویا که کمی اعصابش خورد شده بود اخم ریزی کرد" خب چرا بیدارم نکردی احمق" چطور توقع داشت دازایی که قلبن دوستش دارد به خود اجازه دهد معشوقی که با معصومیت به او تکیه کرده و خوابیده است را بیدار کند؟ "هی منو سرزنش نکن، جوری که تو خوابیده بودی انگار خواب زمستونیت بود هرچی صدات کردم بیدار نشدی" چویا که به خاطر گرسنگی حوصله ی بحث نداشت سعی کرد بایستد که ناگهان به زمین افتاد. دازای نگرانش شد اما باز هم به روی خود نیاورد و فقط کلمات سردی به زبان آورد "چتشد؟ نکنه داری میمیری"
"هنوز واسه جشن گرفتنت زوده فقط" نتوانست حرفش را تمام کن،چشمانش را به هم فشورد و بیشتر در خود جمع شد و باعث دوبرابر شدن نگرانی دازای شد.
"کمرم خیلی درد میکنه"
باز هم با لحنی سرد پاسخ داد"طبیعیه، میخواستی رو سنگ نخوابی" چویا پوفی از سر کلافگی کشید و در حالی که میخواست دوباره امتحان کند ، دازای سریع بلند شد و زیر دستش را گرفت و کمکش کرد بایستد. چویا به چشمان فرد روبه رویش خیره شده بود و کاملن مبحوت امواج چشمهایش بود "میتونی وایسی؟" ناگهان به خودش آمد اما چون حواسش نبود متوجه حرفش نشد"چی"
"میتونی وایسی یا مجبورم تا خونه کولت کنم؟ البته ناگفته نمونه که پولشم باید بدی"سری به نشانه مثبت تکان داد. دازای رهایش کرد اما همچنان مراقب بود اگر نتوانست دوام بیاورد مانع افتادنش شود تا صدمه بیشتری نبیند. وقتی مطمعن شد رهایش کرد و به سمت مخالف قدم برداشت و همان طور که راه میرفت بدون این که حتی نیم نگاهی به چویا بیاندازد لب گزید"بعید میدونم این موقع صبح ماشین گیرمون باد باید تا خونه پیاده بریم"
پایان پارت6 | تعداد کلمات: 945 | چون پارت قبلی کوتاهبود اینو طولانی تر کردم
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
40 لایک
اس 4 اون نه سویشرته نه هودی کت دازایه
عالی
تولدت پیشاپیش مبارک
خیلییییی خوب مینویسییییییی
واحییی مرسیی
ناموسا خیلی قشنگ مینویسی😭 قلمت عالیه و خیلی خوب توصیف میکنی
آممم یه سوال
چند سالته؟
13 دو هفته دیگه 14
آها:>
خدایا:>
مهمان افتخاری:>
فراتر از یک دوست:>