
پارت 2 فیکشن سوکوکو\

عکس یوتا آکیارا---هنگام کلاس تمام تمرکز چویا روی درس قفل شده بود و متوجه نگاه خیره ی دازای نمیشد. یوتا با صدای خیلی آرومی پشت سر هم اسم چویارو صدا میزد اما به جای اون فقط دازای متوجه صدا شده بود و با تنفری که از برق چشمهایش معلوم بود به آکیارا نگاه میکرد. چویا صدای یوتارو شنید و به عقب برگشت و قبل از این که بتونه جوابشو بده دازای فریاد زد" ببخشید سنسی، بقل دستیم و کسی که پشت سرش نشسته خیلی حرف میزنن و نمیزارن تمرکز کنم" موری_سنسی نگاهی به چویا و یوتا انداخت، پوزخندی زد و لب گزید"فکر کنم فبلا هم گفته بودم نتیجه ی بی نظمی چیه، درسته؟" هر دو با ترسی که ناخوآگاه به سراقشان آمد سری به نشونه تایید تکان دادن. سنسی روشو ازشون گرفت و به ادامه درس پرداخت.
بلاخره بعد از گذراندن لحظات طاقت فرسا روزو به پایان رسوندن. دازای در حالی که نامه ها و کادو های همکلاسیهاشو از روی میزش جمع میکرد تا در سطل آشغال بنازد میان آنها آبنبات چوبی کوچکی دید و به فکرش رسید که آن را به عنوان کادو به چویا بدهد. به چویا نگاهی انداخت که داشت با یوتا صحبت میکرد و ناگهان چویا شروع کرد به خندیدن، ناخوداگاه اخم غلیظی کرد و به سمتشون قدم برداشت. دست چویا رو گرفت و پشت بندش لب زد" خودم تا خونه باهات میام" چویا در حالی که سعی داشت دستشو آزاد کنه ناله ای کرد و گفت" وایسا، با توعم دستم کنده شد " وقتی دید فایده ای نداره و دازای کوتاه نمیاد روشو به یوتا داد"فردا میبینمت" یوتا لبخندی زد و دست تکان داد.
توی راه فقط سکوت فریاد میزد، چیز دیگری فضای بین آنهارا پر نکرده بود. همین که چویا خواست فضا را عوض کند و چیزی بگوید دازای شروع به حرف زدن کرد" اون کیه" چهره ی چویا رنگ تعجب گرفت"کی؟" دازای که دید متوجه حرفش نشده سوالش را کمی واضح تر پرسید "اون کسی که همش باهاش وقت میگذرونی" چویا لحظه ای سکوت کرد تا فکر کند اما چیزی به ذهنش نرسید" راجب کی حرف میزنی؟" پوفی از سر کلافگی کشید" مهم نیست، رسیدیم" پسر مو شرابی نگاهش را به رو به رو دوخت، او حتی یک لحظه خانه خودش را نشناخت و این بدین معناست که اوسامو مکان خانه اش را بیشتر از خودش میشناسد. رفت داخل و در را پشت سرش بست و کاملا فراموش کرد به دازای تعارف کند داخل بیاید و حتی خداحافظی هم نکرد. در را پشت سرش قفل کرد و به سمت اتاقش رفت بعد از بستن در اتاق به ان تکیه کرد و تلفنشو مقابل صورتش گرف، چند تماس بی پاسخ از طرف یوتا داشت، شماره مخاطب را گرفت و منتظر ماند تا جواب دهد، بعد 2 بوق بلاخره پاسخی درافت کرد" الو" صدارا که شنید به حرف آمد" منم، چویا" آکیارا که ظاهرا تازه او را به یاد آورده بود لب گشود" تویی ناکاهارا، رسیدی خونه؟" به سوالش جواب مثبت داد و ادامه داد" چند بار زنگ زدی، اتفاقی افتاده؟" یوتا که انگار آن طرف خط با فرد دیگری در حال صحبت است به صورت تکه تکه صحبت میکرد و بین هر پاسخ چند مین اختلاف بود" میخواستم خارج از مدرسه همو ببینیم، نظرت درمورد بازی کامپیوتری(گیم نت) چیه؟" چویا پس از مکثی طولانی جواب داد "مشکلی نیست وقتم آزاده" و بعد از صحبت های طولانی و سپس خداحافظی تماس رو قطع کرد.
در راه برگشت به خانه بود و چون تا خانه ی چویا او را همراهی کرد مسیرش طولانی تر شده بود، هوا کاملا تاریک شده بود و در خیابان تنها درحال قدم زدن بود. صدایی توجه اش را جلب کرد"نه، منم از اونا میخوام" صدای گریه ی ترکیب شده با فریاد یک پسر بچه بود که داشت اشک میریخت و به آبنبات چوبی که بچه دیگری در دست داشت اشاره میکرد، همان لحظه دازای به یاد اب نبات چوبی که برای چویا برداشته بود افتاد و با لحنی نا امید با خود زمزمه کرد" لعنتی یادم رفت بهش بدم، برای چویا دیر شده ولی این بچه خیلی خوش شانصه" به سمتش قدم برداشت و رو به رویش نشست و اشکهایش را با دستش پاک کرد و با لبخند دلگرم کننده ای آب نبات را جلوی پسر بچه گرف و پسرک با چشمهای درشت و معصومش به آن خیره شد و با دستهای نحیف و کوچکش آن را از دازای گرفت. مادر پسر بچه تشکری کرد و دست پسرش را گرفت و رفت. به بقیه نگاهی انداخت که بدون هیچ دقدقه ای لبخند میزدند و خوشحال بودن. بی تفاوت به راهش ادامه داد و به سمت خانه قدم برداشت.
پایان پارت2 | تعداد کلمات: 769
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ادامه بده
وووپدحاژلمسخفسحفسحفسحغیحفسفحطف9یخفی
یوتا پسره نه؟
اره
داستانت قشنگه حتما ادامه بده
تا پارت ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰😂💗
دازای مهلبونننن
چویای بیشورر
حسودی دازای فقط++
وای منم دازایای میخوام که اگه اینجوری با بقیه گرم بگیرم حسودیش شه. کسی نداره؟