
امیدوارم خوشتون بیاد
جیمین داشتم خواب خوبی میدیدم که صدای کوک منو از خواب بیدار کرد. از پایین داد میزد:جیمین زود باش باز دیر میکنم. رفتم کنار پنجره و گفتم:الان میام وی و شوگا هم اونجا بودن. سریع لباسامو پوشیدم.بعد از پله های خونمون پایین رفتم. داشتم کفشامو میپوشیدم که پدرم از پشت سر گفت:داری میری دبیرستان؟! گفتم:آره دارم میرم دبیرستان! لقمهای تو دستم داد و گفت:برگشتی یکم گوشتم بخر. قبول کردم و به بیرون رفتم. کوکی که کنار پیاده رو وستاده بود گفت:پس اومدی بریم که دیر شد. 👈👈👈👈👈
یاد خوابم افتادم. روبه بچهها کردم و گفتم:میشه از وسط جنگل هارمونی بریم. وی نگاهی به ساعتش کردم گفت:فکر نکنم دیر بشه ولی چرا از اونجا بریم؟ شوگا با حالت اذیت کنندهای گفت: معلومه آقا میخوان نینجا های جنگل رو ببینه. کمی اعصبانی شدم گفتم: نخیرم تو که دلیلشو نمیدونی... کوک پرید وسط حرفم گفت: از هرجا میخوایم بریم،بریم ولی نباید این دفعه دیر کنیم. وی وشوگا هم موافق شدن و به سمت جنگل حرکت کردیم. نمیدونم چی شدکه توی راه از بقیه جدا شدم. همین طوری داشتم توی جنگل راه میرفتم که چیزی به سرم میخوره نگاهی به آسمان میکنم دوتا سایه سیاه میبینم. بعدم بهزمین یک چوب تراشیده شده زیبا میبینم. 👈👈👈👈
اگه تا اینجا خوشتون اومد لایک کنید👌👌👌👌
چوب رو از روی زمین برداشتم کمی بهش نگاه کردم. روی چوب هک شده بود (زهی) تو ذهنممی گفتم:یعنی مال اون دوتا سایه سیاهه. کوکی داشتم دنبال جیمین میگشتم که پیداش کردم صدا مو بلند کردمو داد زدم: پیداش کردم پیداش کردم! وی و شوگاهم سریع اومدم جام بعد هم رفتیم پیش جیمین. وی با کمی اعصبانیت گفت: کجا بودی پسر؟کلی دنبالت گشتیم! جیمین دستشو بالا میبره چیزی تو دستش بود میخواست جواب وی رو بده که شوگا گفت: اون چیه تو دستت؟! جیمین نگاهی به اون چیزی که تو دستش بود انداخت گفت: منظورت اینه،این یک چوبه که از آسمان خورد تو سرم. نگاهی به ساعت کردم فقط ۱۰ دقیقه زمان داشتیم. با عجله گفتم:وای دیر شد فقط ۱۰ دقیقه زمان داریم. همه هول شدن.سریع شروع به دویدن کردیم. تپی راه شوگا با اعصبانیت گفت اگه دیر کنیم تقصیر توی جیمین!!! جیمین جوری که انگار از هیچ چیز خبر نداره گفت آخه چرا؟! 👈👈👈👈👈
حرصم در اومد گفتم: یعنی واقعا نمیدونی؟ وی حرفمو ادامه داد این. بار اگر دیر کنیم اخراج میشیم. رسیدیم به دبیرستان وقتی وارد دبیرستان شدیم به نفس نفس افتادم. جیمین که انگار هیچی نه شده گفت انگار دیر نکردیم. با اعصبانیت بهش نگاه کردم.نمیدونم چه جوری انقدر ریلکسه همین باعث میشد حرصم در بیاد. بهش گفتم اگر دیر میکردیم،خود میکشتمت!.... هنوز حرفمو تموم نکردم که شوگا پرید وسط حرفم و گفت اگه الانم وارد کلاس ها نشیم تاخیر مهسوب میشه. نمیدونم چرا هر موقع من میام حرفی بزنم یکی میپره وسط حرفم جیمین با حرف شوگا بقیه دست از سر من برداشتن همراه شوگا وارد کلاس شدم. فکر اون دوتا سایه سیاه از سرم بیرون نمیشد. مدام فکر میکردم که یعنی اونا انسان هستن،ممکنه اسم یکیشون زهی باشه. تو فکرام غرق شده بودم 👈👈👈👈
شوگا معلم جیمین را صدا کرد.که درس را ادامه بدهد. ولی حواس جیمین مثل همیشه پرت بود. پشت سرش بودم دستمو به شونش زدم و گفتم جیمین حواست کجاست.بخون دیگه! جیمینم بدون اینکه برگرده گفت چی رو بخونم!!! معلم همین جوری منتظر بود معلوم یود داره اعصبانی میشه. آروم بهش گفتم خط ۱۳ صفحه ۴۳ جیمینم که به خودش اومده بود شروع کرد به خوندن تهیونگ زنگ خورد رفتم بیرون و منتظر بقیه شدم. شوگا و جیمین باهم اومدن بعد هم کوکی اومد از شوگا پرسیدم چه خبر از کلاس! شوگا با کمی اخم جوابمو داد آقای جیمین گل کاشتن. جیمین برای دفاع از خودش گفت حواسم پرت این تیکه چوب بود. کوک گفت میشه بگی چرا این تیکه چوب اینقدر برات مهم شده؟ 👌👌👌👌👌
این پارت تموم شد
ببخشید کم بود
لایک کنید پارت بعدی رو هم مینویسم خداحافظ
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خوبه ^^
طول میکشه تا پارت بعد منتشر شه