اینم پارت ۳ عکس این پارت هم جکسون هستش. بدون معطلی بریم سراغ داستان.
فصل ۴
ساعت ها از بین می روند
اون هفته به کندی گذشت. هر لحظه مدام به ساعت نگاه می کردم و وقتی می دیدم چقدر کم حرکت کرده نا امید می شدم. حرف های جکسون مدام تو سرم بالا پایین می رفت: تولد.... جادو.... خواب...... بالاخره به کندی اون هفته تموم شد و روز تولد ۱۳ سالگیم رسید. اون روز با هیجان از خواب بیدار شدم: امروز، همه چی معلوم می شه. اینو گفتم و خندیدم. رفتم به سالن غذاخوری تا صبحانه بخورم. بعد به آشپز خونه رفتم. داشتم کار می کردم که یهو.... جُردَن! برگشتم و دیدم خانم فاسنر، خانم سر آشپز من رو صدا زده. برگشتم و گفتم: بله خانم فاسنر؟ گفت: جردن باید باهات حرف بزنم. رفتار تو عوض شده. دیگه تمرکز نداری، بعضی وقتا خوابت می بره، یا متوجه حرفایی که می زنیم نمی شی. تو عوض شدی. خواستم بپرسم که آیا مریضی خواصی داری؟ گفتم: نه خانم فاسنر، فقط.... یکم برای تولد ۱۳ سالگیم هیجان زده ام. اون لبخند زد و گفت: می فهمم. راستی، خواستم بگم که امروز زیاد کار خواصی نداریم.... و تولدت هم که هست.... امروز مرخصی. من گفتم: چی؟! واقعا؟! اون آروم پشتم زد و گفت: اینو به عنوان یه هدیه از من حساب کن. حالا دیگه می تونی بری. شنیدم کتاب خوندن رو دوست داری؛ اگه الان بری، شاید کتابدار بهت اجازه بده یه کتاب برداری. گفتم: ممنون. و آروم بیرون رفتم، ولی وقتی در بسته شد شروع کردم به دویدن. نمی دونستم دقیقا باید چی کار کنم، ولی یه چیزی رو مطمئن بودم، اینکه قطعا قرار نیست به کتابخونه برم.....
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
ج.چ:آمریکا
ترکیه:ممنون ولی خودم تا به حال رفتم
و اینکه تستت عالیه🍓🍒
ممنون😘
💙💙
عالی ^^
میرم چین😐😂
😁😅😅💙💙
عالی بود
خواهش