
اینم قسمت بعدی ، چون کمه پشت هم میزارم ولی لطفا نظر بدید و اینکه ازین به بعد فعالیتم کمه چون میخوام برای تیزهوشان بخونم و... . ممنون😉

گفت :« تو دیگه اینجا چی میخوای؟» صدایی پسرانه گفت :« آه....جیمی. یعنی منو یادت میره؟» جیمی:« مگه میشه تو رو فراموش کرد دنیل صورتی.» و نیشخندی زد. اون پسر از تو سایه در اومد و گفت :« سلام.» جیمی :« چه خبر پسر ؟» پسری با موهای صورتی و چشم های صورتی نشست کنارش و گفت :« هنوز قبل ماموریت میای اینجا ؟» جیمی با سر تایید کرد.

دنیل :« خیلی گذشته....» جیمی :« از؟» دنیل:« از همون روزایی که ازش متنفری.» چشم های جیمی بسته شد. به یاد آورد. اون روز ها. زورگویی بزرگتر ها ، کتک خوردن از بچه ها ، تمرینات بی پایان و خسته کننده ای که هیچ ثمری نداشت. همش بخاطر اینکه ، امید و هدفی نداشت.

دنیل :« بسه پسر. انقدر بهش فکر نکن.» جیمی گفت :« هممم.» دنیل از بچگی دوست اون بود. هم توی سازمان ، هم توی زندگی روزانش ، هیچوقت ترکش نکرد ، حداقل نه توی این پنج سالی که با هم دوست بودن. دنیل گفت :« آماده ای؟» جیمی :« اصلا آماده بدنیا....» دنیل صحبت اون رو قطع کرد و گفت :« یک کلام . آره یا نه ، سخنرانی نکن آقای همممم» و سری تکون داد. دنیل بلند شد ، چند قدم برداشت و بعد جیمی هم بلند شد. جیمی :« هی.» دنیل :« چیه ؟» جیمی :« لباس فرمم رو اومدی تحویل بدی نه ؟» دنیل :« اوه.... آره . خودشه» و کیسه ای که روی دوشش انداخته بود رو به طرف جیمی پرت کرد. جیمی اونو گرفت و توی کیسه رو برانداز کرد. گفت :« اونا که هستن؟» دنیل :« آره پسر ، راستی ....کت و شلوارتو مشکی سفارش دادم که با گوشواره هات ست بشه.» جیمی :« آه....باشه. پس گوشواره اینجان. مطمئن شدم.» دنیل :« هنوز بهم اعتماد نداری پسر؟» جیمی :« خفه شو و چشاتو درویش کن ، میخوام حاضر بشم.» دنیل :« اوه پسر » و پشتش رو به جیمی کرد. بعد از چند دقیقه گفت :« میشه برگردم؟» جیمی :« البته. اما....تو که کت شلوار نداری...» دنیل :« مثل اینکه فراموش کردی من کیم ...» جیمی :« چشم رییس» دنیل :« خوبه.»

ساعت شش و سی دقیقه صبح رسیدم خونه. رفتم و دستامو شستم و رفتم تو اتاقم خواستپ درو ببندم که یکدفعه تویسا پرید رو من و گفت :« آماده ای؟» آه....اصلا حواسم به مدرسه نبود. لباسامو عوض کردم و گوشواره هارو دراوردم. لباسمو پوشیدم و صبحانه خوردم و سر ساعت هفت و پونزده دقیقه به مدرسه رسیدیم. اون دوست چندش تویسا جلوی در بود و البته ه دنیل و جک هم اونجا بودن. درست جلوی در. رفیق فاب های من بودن دیگه. جک یه پسر بود با موهای جو گندمی و چشم های آبی تیره و نسبت به من و دنیل ریزتر بود ، دنیل هم که میشناسید.

خب بچه ها توی نظرات بهم بگین نظرتون درباره اینکه توماس و ویکتور رو وارد داستان کنیم چیه.
بابای. لایک کنیدا😂😊
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بیدد😁😁خوب بنظرم بیارشون و یکاری کن مثلا صحنه ای چیزی باشه جیمی حسودی کنه غیرتی شه😂
میسیییی😍اوهوم ، داریم تو داستان😂
ای جونن😂😁😁😍